-15%
کلاغی آنجا بود.
کلاغی معمولی که چشمهای شیشهمانندش هم مثل بالهایش سیاه بود. نزدیک سیدی روی گِل زرد ایستاده و سرش را کج کرده بود. بهنظر، واقعیِ واقعی میآمد. تنی از گوشت و پر داشت و با پاهایش گِل را محکم گرفته بود. سایهاش بر روی سطح تَرَکتَرَک بستر دریاچه واضح بود. کلاغ بنا کرد به حرفزدن!
با صدایی شبیه به قارقار حرف میزد، اما سیدی میفهمید چه میگوید.
«اینجا سرزمین زاغ است.»
0/5
(0 نظر)
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.