-15%
مینا با چهار تا چشم وقزده زُل زد تو صورت داییبزرگه: «کِی؟!!!»
– یه زمانی وقتی که هنوز خیلی جوون بودم.
– کجا؟
– یه جایی تو اسپانیا. هنوز حتی جنگ جهانی هم شروع نشده بود.
محسن گفت: «کدوم جنگ جهانی؟»
دایی چپچپ نگاهش کرد: «دوم دیگه.»
مینا متعجب نگاهش کرد: «وای! داییجون یعنی شما درست وسط میدون جنگ بودین؟»
دایی خونسرد لبخند زد: «یه روزایی بودم، یه روزایی هم نبودم. من مجبور شدم برم وسط میدون جنگ.»
مانی گفت: «چرا مجبور شدین؟»
دایی به عصایی که دست گرفته بود، تکیه زد: «پیکاسو ازم خواسته بود.»
0/5
(0 نظر)
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.