دلدادگی در کوچه برلن
4,950,000 ریالصدای باران من را از خواب بیدار کرد، پرده را کنار زدم، پا شدم و بخار شیشه را پاک کردم، باران تمام تهران را شسته بود، ابرهای سیاه توی آسمان راه می رفتند و باز قصد باریدن داشتن.
عطر باران را بو کشیدم، و لبخند زدم.
پتو را روی تخت انداختم و مرتبش کردم، موهام را بستم و از اتاق رفتم بیرون، پدر در خانه بود و هیچ دلم نمیخواست پی به حال نزار دلم ببرد.
سری به اتاق امیر کشیدم، رفته بود. از پلهها پایین رفتم، پدرم پشت میز نشسته بود و روزنامه میخواند، من با لبخندی که سفیدی دندانهام را به رخ میکشید، صندلی را عقب کشیدم و روبهروی پدرم نشستم.
پدرم روزنامه را گذاشت آنجا، آن سوی میز، استکان چای را برای من گذاشت و گفت: خونه حالا رنگ و بوی زندگی گرفته.
-پس دیگه برنمیگردم تو اون خونه اینجا میمونم.
پدرم خندید و گفت: ارسلان دوماد سرخونه بشه؟
-حالا ارسلان هم نبود، نبود مهم نیست، مهم منم که به این خونه رنگ زندگی میدم.
پدر لقمهی کوچک نان و پنیر و گردو را به سمتم گرفت و گفت: افسانه رفت ولی یه نسخه از خودش رو برای من اینجا گذاشت.
-ولی من به شما رفتم.
-نه، تو مثل افسانهای، چشمات، موهات، اونم موهاش جعد میخورد و میریخت روی شونههاش. البته حرف زدنت هم شبیه مادرته.
-من شما رو بیشتر دوست دارم.
-افسانه خیلی دوستداشتنی بود.
-مادرم عقلش کم بود و الا یک مرد عاشق رو ول نمیکرد بره.
-اون نباید تاوان دل عاشق من رو پس میداد.
-اگه عشقی در کار نبود چرا بله گفت؟
-پدرش به خاطر پول مجبورش کرد، من خودخواه اونقدر رفتم و اومدم تا این وصلت صورت گرفت.
یادم آمد که من این سوالها رو از خانجون هم پرسیده بودم و او با حوصله پاسخ تمامشان را داده بود، نمیدانم چرا احساس میکردم چیزی در گذشته بوده و من از آن بیخبرم.
مهمانی حضرات
قیمت اصلی: 1,450,000 ریال بود.1,305,000 ریالقیمت فعلی: 1,305,000 ریال.نامه به کودکی که هرگز زاده نشد
قیمت اصلی: 400,000 ریال بود.360,000 ریالقیمت فعلی: 360,000 ریال.پنجاه سال تا زندگی
قیمت اصلی: 3,950,000 ریال بود.3,555,000 ریالقیمت فعلی: 3,555,000 ریال.زمستان شکست
4,940,000 ریالدر راه تمام فکرم درگیر خاله زهرا است. مرجان حق دارد حرص بخورد. خاله به ناگهان پیر شده. تمام شب توجهام به او معطوف بود. خودش را به زور به این سو و آن سو میکشاند. دردهایش را از ما مخفی میکرد و برای اینکه کسی متوجه حال بدش نشود، لبخندی زورکی روی صورتش پهن کرده بود. لاغر شده و به واسطهی از دست دادن ناگهانی وزن، پوست صورتش چروکیده و افتاده به نظر میرسد. دلم خون شده. خاله زهرا برای ما بیش از یک دایه بوده و هست. شخصیت فداکار و نیکش از او فرشتهای ساخته که حضورش را تا ابد در خانه الزام ببخشد.
فکرم به گذشته پر میکشد. کلاس دوم دبستان بودم. مادرم که رفت، وضعیت خانه چنان نابهسامان و آشفته شد که کمترین آسیبش افت درسی من باشد. از همه بیشتر به مادرم وابسته بودم. از آن دخترهای مامانی لوس، که در همه حال در آغوش مادر جای داشتم. شبیه مادرم بودم. به قول عزیز جان مثل سیبی که از وسط نصف کرده باشند. پدرم چشم و ابرو مشکی و سبزه رو است. برعکس مادرم که پوستی سفید و چشمانی روشن داشت. زیبا بود. در حقیقت زیبایی در صورتش بیداد میکرد ولی چهرهای سخت و سرد داشت. از آن زیبارویانی که نگاهشان مغرور و یخزده است. با این حال لبخندی کوچک از جانب او گرمابخش وجودم بود. همهی وجود من از مادر معنا مییافت. از شکل و ظاهرم تا اسمم، که او انتخاب کرده بود. از آغوشش سیر نمیشدم. تنش عطر شکوفههای گیلاس میداد و من تشنهی محبتش بودم. هنوز هم تشنهام.
بیست سالی میشود!
روزی که مادرم چمدانش را بست و از اتاق بیرون آمد، را هیچگاه فراموش نخواهم کرد. شب قبلش دعوای سختی کرده بودند.