(داستان های نوجوانان فارسی،قرن 14،تصویرگر:مجید صابری نژاد)
0/5
(0 نظر)
وزن | 85 گرم |
---|---|
قطع |
رقعی |
نوع جلد |
شمیز |
نویسنده |
سپیده نیک رو |
سال چاپ |
1403 |
تعداد صفحه |
96 |
بازنویسی |
14031215 |
1,000,000 ریال
(داستان های نوجوانان فارسی،قرن 14،تصویرگر:مجید صابری نژاد)
حالا که کلاهش را برداشته بود، تازه فهمیدم که کلهاش اصلا مو ندارد (غیر از چهارتا). داشتم آن چهارتا مو را به دقت میشمردم که آقای پلیس عصبانی شد. گفت: «بچه! زود شمارهی پدرت رو بگیر بیاد دنبالت. دیگه هم تنها توی پارک نگرد. مملکت صاحب داره! الکی که نیست. وقت مارو گرفتی. اگه توی کار پلیس فضولی نکرده بودی، اون یارو رو با این کیف میگرفتیم. البته گرفتیمش بالاخره. ولی تو نیم وجب بچه کار مارو خراب کردی. هیچ فکر نکردی توی کیف چیه؟»
گفتم: «اِم…»
گفت: «هیچ فکر نکردی شاید دزد باشه؟»
گفتم: «اِم…»
گفت: «هیچ فکر نکردی؟»
گفتم: «اِم…»
گفت: «یعنی اصلا فکر نکردی؟»
تا آمدم باز شروع کنم چیزی بگویم، گفت: «بسه چقدر حرف میزنی، بچه! زنگ بزن. اگه ازت معلوم نبود چقدر چلمنی، امشب توی ادارهی پلیس نگهت میداشتم.»
شمارهی بابا را هزاروپانصدوشصتودو بار گرفتم، اما برنداشت. احتمالا یا داشت کهنه عوض میکرد یا داشت پشت در حمام، گورخر را میپایید یا داشت آروغش را میگرفت یا… شمارهی خانه و گوشی مامان هم همین بود. همانجا نشستم. آدم فضاییِ کوچولو، توی کیفم داشت گریه میکرد. فکر کردم شب را باید توی زندان سر کنم.
آقای پلیس که رفته بود بیرون، برگشت و دید که من سرم تا نصفه توی کیفم گیر کرده و صدای گریهی آدم فضایی می آید. گفت: «چی شد بچه؟»
همانطور که لب و لوچهام آویزان بود، گفتم: «کسی برنمیداره. سرشون گرم بچهی جدیده. میشه به یکی دیگه زنگ بزنم؟»
انگار دلش حسابی سوخته باشد، کمی مهربانتر گفت: «پاشو، بچه؛ پاشو زنگ بزن خالهای، عمهای، عمویی، بالاخره یکی بیاد بسپرمت دستش. مملکت صاحب داره، خب!»
از همان اول این فکر را که به یکی از فامیل زنگ بزنم، از سرم بیرون کردم؛ چون خیلی آبروریزی می شد. بعد فکر کردم به مامان نگار زنگ بزنم. اما پشیمان شدم.
وزن | 85 گرم |
---|---|
قطع |
رقعی |
نوع جلد |
شمیز |
نویسنده |
سپیده نیک رو |
سال چاپ |
1403 |
تعداد صفحه |
96 |
بازنویسی |
14031215 |
هنوز حساب کاربری ندارید؟
ایجاد حساب کاربری
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.