(داستان های فارسی،قزن 14)
0/5
(0 نظر)
وزن | 681 گرم |
---|---|
قطع |
رقعی |
نوع جلد |
شمیز |
نویسنده |
محدثه خالو |
سال چاپ |
1401 |
تعداد صفحه |
828 |
بازنویسی |
14030912 |
6,500,000 ریال
(داستان های فارسی،قزن 14)
میخواستم خیال عمو رو هم مثل خودم راحت کنم و بهش بگم «بفرما اینم بابایی که معلوم نبود کجا رفته!»
عمو بهم لبخند زد و اشکهام رو با دست پاک کرد. بعد آهی کشید و به بابا گفت یه دوش بگیره بیاد بیرون.
من و عمو ساسان از حموم رفتیم بیرون. عمو من رو خوابوند و پوشکم رو بست. بعد به آرومی تنم لباس کرد. از مردی با اون هیکل و قیافه جدی این همه ظرافت و نرمی عجیب بود. کارش که تموم شد، من رو نشوند و بسته پوشکم رو گذاشت جلوی دستم و بلند شد رفت. میخواستم بهانه بگیرم ها اما یکهویی یه بسته پوشک با عکس یه نینی خیلی برام جذاب شد. قبلا هیچ وقت اینقدر خوب باهام برخورد نشده بود و همیشه از دستم میکشیدن و میگفتن «آخه!»
عمو رفت سراغ بابا. حالا اون از حموم درآمده بود و تو اتاق خودش بود. صدای حرف زدنشون نامفهوم به گوشم میرسید اما من مشغول درآوردن دونه دونه پوشکهام از توی بسته بودم. خیلی وقت بود میخواستم بدونم این پوشکها چه مزهای هستند.
خب اونقدر که فکر میکردم خوشمزه نبود اما میشد تحملش کرد. غرق در دنیای خودم بودم که به صدای عموسیامک از جا پریدم. عمو سیامک دوید سمتم و در حال جمع کردن پوشکها گفت:
-چرا همه رو ریختی بیرون؟ نباید بخوری. کثیفه. اه اه!
بعدم پوشک توی دستم رو که خیس و تفی شده بود یه مرتبه از دستم کشید. ای بابا صبرم حدی داره! اینا هنوز نفهمیدن نباید یه چیزی رو یکهویی از دست بچه بکشن؟!
با صدای گریهام، عمو و بابا از اتاق آمدن بیرون. تا چشمم به بابا افتاد دستام رو سمتش گرفتم. ابروهاش دوباره رفت توهم، ولی آمد و من رو بغل کرد. عمو سیامک با صدای یک والد مسئول و نگران، سرزنشبار رو به برادر بزرگترش گفت:
-کدوم خری پوشکها رو گذاشته جلوی بچه؟
وزن | 681 گرم |
---|---|
قطع |
رقعی |
نوع جلد |
شمیز |
نویسنده |
محدثه خالو |
سال چاپ |
1401 |
تعداد صفحه |
828 |
بازنویسی |
14030912 |
هنوز حساب کاربری ندارید؟
ایجاد حساب کاربری
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.