(داستان های فارسی،قرن 14)
0/5
(0 نظر)
وزن | 170 گرم |
---|---|
نویسنده |
احمد غلامی |
سال چاپ |
1403 |
تعداد صفحه |
184 |
نوع جلد |
شمیز |
قطع |
رقعی |
بازنویسی |
14031009 |
1,850,000 ریال
(داستان های فارسی،قرن 14)
عشق شلوار ششجیب عراقی داشت. یکبار آن را پای یکی از سربازان لشکر ٢١ حمزه دیده و چشمش گرفته بود.
-هِی رفیق! این شلوارو از کجا خریدی؟
-نخریدم، از تنِ یه اسیر عراقی درآوردم.
-یعنی چی؟ یعنی لختش کردی تو این بیابون، نگفتی یارو خجالت میکشه پیش همقطاراش!
-واسهچی خجالت بکشه. جنگه، خب تو جنگ آدمو لخت میکنن. اگه من اسیر بشم هر کاری بخوان انجام میدن. واسه همین، ساعت دستم نمیبندم. ببین کفش کتونی چینی پوشیدم که به لعنت ابلیس هم نمیارزه. یارو اینهارو ببینه میگه اینها که لباسهای روش باشن، وای به حال زیرش!
-میفروشیش؟
-وا، آدم مگه شلوارِ پاشو میفروشه!
یک خمپاره زدند، نَه خیلی دور نَه خیلی نزدیک. هر دو قامتشان را خم کردند و با هم گفتند: «١٢٠ بود!» بعد زدند زیر خنده. سرباز لشکر ٢١ حمزه گفت: «اسمت چیه؟»
-رضا!
-آقارضا تو کدوم لشکری؟
-لشکر فراریها!
-یعنی فرار کردی؟
-نَه، جیم شدم. گُردان ما تو دهن دشمنه. یه آن خمپارههاشون بند نمیاد.
-کدوم طرف هستین؟
رضا با دست محل استقرار گُردانشان را نشان داد. سرباز لشکر ٢١ حمزه گفت:
-من دیوونۀ اون درختهام که کنار جاده صف کشیدن. نمیدونم اینهمه درخت واسه چی تو این بَر بیابون کاشتن! سرِ ظهر درختها با سراب قاطی میشن، انگاری رفتن تو استخر، فقط کلههاشون پیداست.
-حتما یه زمانی اینجا روستا بوده، این درختها هم مال کسییه شاید.
-آره، روز اول زیر اون درختها میخوابیدیم. سایه بود، باورم نمیشد. یه نهر خشک از کنار درختها میگذشت. خوابیدم تو نهر. هم امن بود هم خنک. فرمانده اومد گفت، بد نگذره حیدری! گفتم، جناب سروان گُل در بَر و مِی در کف و معشوق به کام است، سلطان جهانم به این روز غلام است. فرمانده گفت، معشوقهت کو؟ اسلحهمو نشونش دادم و گفتم، شبها بدون این خوابم نمیبره!
-چه فرمانده باحالی دارین!
-آره، خیلی هم شجاع بود. جفت پاهاشو از دست داد.
وزن | 170 گرم |
---|---|
نویسنده |
احمد غلامی |
سال چاپ |
1403 |
تعداد صفحه |
184 |
نوع جلد |
شمیز |
قطع |
رقعی |
بازنویسی |
14031009 |
هنوز حساب کاربری ندارید؟
ایجاد حساب کاربری
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.