-15%
با احتیاط و ترس و لرز جلوی دکان نانوایی رفت که تازه باز شده بود و بوی تند خمیر پخته در هوا پراکنده شده بود، یک نفر که نان زیر بغلش بود به او گفت: (بیاه.. بیاه!) صدای او چقدر به گوشش غریب آمد! و یک تکه نان گرم جلو او انداخت. پات هم پس از اندکی تردید،نان را خورد و دمش را برای او جنبانید. آن شخص نان را روی سکوی دکان گذاشت، با ترس و احتیاط دستی روی سر پات کشید. بعد با هر دو دستش قلادهی او را باز کرد. چه احساس راحتی کرد! مثل اینکه همهی مسئولیتها، قیدها و وظیفهها را از گردن پات برداشتند. ولی همین که دوباره دمش را تکان داد و نزدیک صاحب دکان رفت، لگد محکمی به پهلویش خورد و نالهکنان دور شد. صاحب دکان رفت به دقت دستش را لب جوی آب کر داد. هنوز قلادهی خودش را که جلوی دکان آویزان بود میشناخت. از آن روز پات به جز لگد، قلبه سنگ و ضرب چماق چیز دیگری از این مردم عایدش نشده بود. مثل اینکه همهی آنها دشمن خونی او بودند و از شکنجهی او کیف میبردند!
0/5
(0 نظر)
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.