تنها پناه جورجيا اگريدی از دست آزارهای بیپايان برادر ناتنیاش سوارکاری است.
يک شب جورجيای غمگين مجسمهی اسب بالدارش را بغل میکند و به خواب میرود. اما صبح روز بعد، او در دوران رنسانس و شهر رمورا چشمهايش را باز میکند. جورجيا در همان ابتدای ورود، با پائولو، مربی اسبها، و پسرش آشنا میشود، پائولويی که خودش يک استراواگانته است.
بهزودي مسابقهی اسبدوانی مهمی برگزار خواهد شد، مسابقهای که پائولو و همپيمانانش بيستوپنج سال است در آن برنده نشدهاند.
0/5
(0 نظر)
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.