اتمام موجودی
دارم نخ های ابریشمی داستانم رو می ریسم،و پارچه دنیای خودم رو می بافم.رقصنده ی کوچولو تبدیل شد به عروسکی چوبی که نخ هاش رو آدم هایی تکان میدادن که توجه نمی کردن.من از کنترل خارج شدم.غذا خوردن سخت بود.نفس کشیدن سخت بود.زندگی گردن از همه سخت تر بود.دلم می خواست دونه های تلخ فراموشی را ببلعم.
کیسی هم همین کارو کرد.ما به هم تکیه کردیم،توی تاریکی گم شدیم و توی حلقه های بی پایان سرگردان بودیم.او خیلی خسته شدو خوابید.من یه جوری خودم رو از تاریکی بیرون کشیدم و در خواست کمک کردم.
می ریسم و دنیا و رویاهام را می بافم تا وقتی که زندگی یه شکلی به خودش بگیره.
هیچ درمان جادویی وجود نداره،نمی شه برای همیشه ازش خلاص شد.فقط قدم های کوچیک به سمت بالا وجود داره؛یه روز آسون تر،یه خنده س غیر منتظره،آینه ای که دیگر اهمیت نداره.
دارم گرم می شم.
0/5
(0 نظر)
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.