والد همراه (برنامه ای عملی برای ایجاد اعتماد و دلبستگی ایمن)
قیمت اصلی: 2,200,000 ریال بود.1,980,000 ریالقیمت فعلی: 1,980,000 ریال.واژه ها در آتش
2,900,000 ریالگرگ و میش غروب بود که وارد روستای کوچک و شلوغ ونسکا شدیم و لوکاس خیلی زود خانه ی میلدا را نشانم داد. خانه سنگی بود و به نظر می رسید یکی از بزرگ ترین خانه های محل باشد. نیمی از خانه را تبدیل به مغازه… یا نانوایی… یا جایی کرده بودند که اقلام ضروری مردم را می فروخت؛ درست مطمئن نبودم. پشت همان چند تا پنجره ای که داشت پر از وسایل مختلف بود؛ از توپ های پارچه گرفته تا قوطی های وسایل نان پزی و ابزار کشاورزی. تابلویی روی ویترین بود که احتمالا درباره ی فروشگاه توضیح بیشتری داده بود، اما من فقط سرسری نگاهش کردم.
وقتی از روی الاغ پایین می آمدم، لوکاس گفت: «گمونم میلدا رو نمی شناسی.» در جوابش گفتم: «گمونم تو می شناسی.» به خاطر آن سفر پاهایم می لرزیدند و با آسیبی که قوزک پای راستم دیده بود، نمی توانستم درست راه بروم.
لوکاس گفت: «میلدا یه ذره عجیب و غریبه. اما زیاد بهش فکر نکن. خیره هم نشو. آشفته می شه.»
پرسیدم: «به چی خیره نشم؟»
«خب، شاید الان کاملا عادی شده باشه. اما شاید هم نه. قزاق ها فکر می کنن یه تخته ش کمه، برای همین کاری به کارش ندارن و این دقیقا چیزیه که اون می خواد.»
من هم وقتی کسی کاری به کارم نداشت راحت تر بودم. بیشتر زندگی ام تنها بودم. حتی وقتی پدر و مادرم کنارم بودند، کارهای خانه و مزرعه آن قدر زیاد بود که راحت می توانستم بهانه ای بتراشم و جاهایی باشم که دیگران نبودند.
پرسیدم: «چرا می خواد کاری به کارش نداشته باشن؟»
لوکاس نگاهی به بسته ی توی دست هایم انداخت و چشمکی زد. با دلهره خودم را عقب کشیدم. او می دانست چرا پدر و مادرم مجرم شناخته شده بودند؟ لوکاس اعتراف کرده بود که اگر لازم باشد دزدی هم می کند، پس شاید بقیه ی دزدها و مجرم ها را می شناخت.
زندگی کوتاه است
قیمت اصلی: 3,150,000 ریال بود.2,835,000 ریالقیمت فعلی: 2,835,000 ریال.لعنتی.
با بیمیلی از تخت بیرون آمدم، تیشرت و دمپایی پوشیدم و به راهروی ساختمان آپارتمانیام قدم گذاشتم.
مطمئن نبودم در را باز کند. ساعت 4 صبح بود و من غریبه بودم. ریچل اگر مرد ناشناسی را میدید که نصفهشبی در آپارتمانش را میزد، احتمالا پلیس را خبر میکرد.
صدای زنانهای در پسزمینهی گریهی بچه گفت: «کیه؟»
«همسایهتون.»
صدای زنجیر از آن سوی در به گوش رسید و بعد در باز شد.
بله، همان زنی بود که جلوی صندوق پست دیده بودم. ظاهرش افتضاح بود؛ تیشرت سیاه رنگورورفته و گلوگشادی که درز شانهاش باز شده بود و شلوار گرمکن کشی که پر از لکه بود. چشمهای گودافتاده و موهای وزشده و نامرتب.
از بالای سر بقچهی کوچک و پرسروصدایی که به سینهاش چسبانده بود، به من نگاه کرد و گفت: «چیه؟»
تا به حال چنین بچهی کوچکی ندیده بودم. تکههای پنیری در فریزرم داشتم که از این بچه درشتتر بودند. حتی واقعی به نظر نمیرسید.
ولی صدایش واقعی بود.
زن با بیصبری نگاهم کرد. «بله؟»
«چهار ساعت دیگه جلسهی استشهادیه دارم. امکانش هست شما…»
«امکانش هست من چی؟» بهم چشم غره رفت.
«احیانا امکانش هست برین اون سر آپارتمان؟ که من بتونم بخوابم؟»
«این آپارتمان سر دیگهای نداره. سوئیته.»
درست است. این را میدانستم. «باشه… خب، می تونین…»
«میتونم چی؟ ساکتش کنم؟» سرش را کج کرد. «مثلا بذارمش توی کمد؟ چون اگه بگم بهش فکر نکردهام، دروغ گفتهام.»
«من…»
«من اینجا شیپور نمیزنم که. تلویزیون نیست که صداش رو زیاد کرده باشم. یه انسان کوچولوئه. منطق سرش نمیشه و به تلاشهای من برای مذاکره جواب نمیده، واسه همین نمیدونم چی باید بهتون بگم.» نوزاد بیتاب را بالا و پایین برد. گریهاش ادامه داشت. «غذا خورده، تمیز و خشکه. تب نداره. هنوز وقت دندون درآوردنش نشده. بهش استامینوفن و شربت کولیک دادم. تکونش دادم، تابش دادم و دارم به این نتیجه میرسم که از طرف کارمای کهکشانی موظف شده به خاطر جنایتهای زندگی قبلیم مجازاتم کنه، چون واقعا درک نمی کنم کجای کارم اشتباهه.» چانهاش لرزید.
فلسفه برای زندگی و دیگر موقعیت های حساس
2,250,000 ریالافلاطون نوشته است: «فضیلتها را با تمرین به دست میآوریم.» نمیتوانیم «درست مانند بیمارانی که بادقت به دکترشان گوش میکنند ولی هیچیک از کارهایی که به آنها گفته است را انجام نمیدهند، به نظریه پناه ببریم». فلسفه کارآموزی است؛ مجموعهای از تمرینهای روزانهی روانی و جسمی است که با انجامدادن آسانتر میشود. فیلسوفانِ یونانی اغلب بهعنوان استعاره از ورزشِ ژیمناستیک استفاده میکردند: درست همانطور که عضلاتمان را با تکرارِ تمرینات قوی میکنیم، «عضلات اخلاقی»مان را با تکرار تمرینات خاصی قوی میکنیم. بعد از کارآموزیِ کافی بهصورت طبیعی احساسی درست را در موقعیتی درست تجربه میکنیم و کارِ درست را انجام میدهیم؛ فلسفهمان به «عادت» تبدیل میشود و به چیزی دست مییابیم که رواقیون آن را «جریان خوب زندگی» مینامند.