آیدا در آینه
1,000,000 ریالتوفانها
در رقصِ عظیمِ تو
به شکوهمندی
نیلبکی مینوازند،
و ترانهی رگهایت
آفتابِ همیشه را طالع میکند.
بگذار چنان از خواب برآیم
که کوچههای شهر
حضورِ مرا دریابند.
دستانت آشتی است
و دوستانی که یاری میدهند
تا دشمنی
از یاد
برده شود.
پیشانیات آینهیی بلند است
تابناک و بلند،
که «خواهرانِ هفتگانه» در آن مینگرند
تا به زیباییِ خویش دست یابند.
دو پرندهی بیطاقت در سینهات آواز میخوانند.
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آبها را گواراتر کند؟
تا در آیینه پدیدار آیی
عمری دراز در آن نگریستم
من برکهها و دریاها را گریستم
ای پریوارِ در قالبِ آدمی
که پیکرت جز در خُلوارهی ناراستی نمیسوزد! ــ
حضورت بهشتیست
که گریزِ از جهنم را توجیه میکند،
دریایی که مرا در خود غرق میکند
تا از همه گناهان و دروغ
شسته شوم.
و سپیدهدم با دستهایت بیدار میشود.
دیوان بیدل دهلوی (2جلدی)
13,500,000 ریالدیده را باز به دیدار که حیران کردیم
که خلل در صف جمعیت مژگان کردیم
غیر وحشت نشد از نشئهی تحقیق بلند
می به ساغر مگر از چشم غزالان کردیم
رهزنی داشت اگر وادی بیمطلب عشق
عافیت بود که زندانی نسیان کردیم
موج ما یک شکن از خاک نجوشید بلند
بحر عجزیم که در آبله طوفان کردیم
حاصل از هستی موهوم نفس دزدیدن
اینقدر بود که بر آینه احسان کردیم
تنگسیر
2,450,000 ریالسایه پهن تبدار «کُنار» محمد را به سوى خود کشید و نیزههاى سوزنده خورشید را از فرق سر او دور کرد. پیراهنش به تنش چسبیده بود و از زیر ململ نازکى که به تن داشت، موهاى زبر پرپشت سیاهش تو عرقِ تنش شناور بود. تو سایه «کُنار» که رسید ایستاد و به نیزههاى مویین خورشید که از خلال شاخ و برگها تو چشمش فرومىرفت نگاهى کرد و بعد کُنده کلفت پرگره آن را ورانداز کرد و گرفت نشست بیخ کُندهاش و به آن تکیه زد. یک برگ تکان نمىخورد. سایه خفه سنگین «کُنار» رو دلش فشار مىآورد.
بیخ ریشه موهاى سرش مىسوخت و مغز استخوانش مىجوشید. کلاهش را که از برگ خرما بافته شده بود و لبه نداشت، از سرش برداشت و گذاشت رو زمین. سرش را خاراند و ماسههاى نرم که لاى موهاش بود زیر ناخنهایش نشست. نگاهش تو شاخ و برگ «کُنار» کَند و کو مىکرد. مىخواست ببیند آیا برگى تکان مىخورد یا نه. هوا داغ و سوخته بود. شعاع خورشید از پشت روبنده نم، مانند شعله جوش اکسیژن، تو نىنى چشمانش مىنشست. دلش مىخواست شمال بِوَزَد و باد خنکى به دلش بخورد. هُرم سوزان خورشید و ذراتِ غلیظ نم تو هوا، تو هم غوطه مىخوردند و مىجوشیدند و او دلش مىخواست هرچه نم تو هواست دود شود و به هوا رود.
پیراهن، رو تنش سنگینى مىکرد. آن را کَند. پوست بِرشته تنش از زیر موهاى زبر پُرپشتش نمایان شد. پوست تنش رنگ چرم قهوهاى سوخته بود، تکه چرمى که سالها تو صحرا زیر آفتاب و باران افتاده و دیگر چرم نیست و سفال است، هیچکس سر درنمىآورد که این آدم چرا اینقدر پشمآلود است. تنش مثل خرس بود. پشمآلود بود و بوىِ عرق هیچوقت از تنش درنمىرفت.
مجموعه اشعار یدالله رویایی
4,950,000 ریالاز تو سخن از بهآرامی
از تو سخن از به تو گفتن
از تو سخن از به آزادی
وقتی سخن از تو میگویم
از عاشق از عارفانه میگویم
از دوستت دارم
از خواهم داشت
از فکر عبور در بهتنهایی
من با گذر از دل تو میکردم
من با سفر سیاه چشم تو زیباست
خواهم زیست
من با به تمنای تو خواهم ماند
من با سخن از تو
خواهم خواند
ما خاطره از شبانه میگیریم
ما خاطره از گریختن در یاد
از لذت ارمغان در پنهان
ما خاطرهایم از به نجواها
من دوست دارم از تو بگویم را
ای جلوهی از بهآرامی
من دوست دارم از تو شنیدن را
تو لذت نادر شنیدن باش
تو از به شباهت از بهزیبایی
بر دیده تشنهام تو دیدن باش