نمایش 9 12

الگوهای زمان (کنجی میزوگوچی و دهه 1930)

5,250,000 ریال

بیشتر ما میزوگوچی را با شخصیت دوران پایانی فیلم‌سازی‌اش می‌شناسیم. در سال ۱۹۵۶ و هم‌زمان با مرگش، شهرت بین‌المللی کارگردان که محصول چهار سال انتهاییِ حیات هنری کارگردان بود، سینمادوستان بسیاری را سوگوار کرد و به ستایش از دستاوردهای سینمای ژاپن دامن زد، امری که تصورش تا این حد چهار سال پیش‌تر ممکن نبود. بااین‌همه، این امر بدان معنا نیست که پیش از «کشف» میزوگوچی از سوی غربی‌ها، او در ژاپن ناشناخته بود. تقریبا از همان اوان دورۀ سینمایی‌اش در دهۀ بیست همکارانش همواره تحسینش می‌کردند؛ تحسین برای تسلطی زودهنگام بر ژانرهای سینمایی در استودیوی فیلم‌سازی نیکاتسو. نیکاتسو یکی از برجسته‌ترین استودیوهای ژاپنی بود؛ جایی که در تبدیل میزوگوچی به کارگردانی بزرگ اهمیتی بسیار داشت. در سال ۱۹۳۶، دو فیلم میزوگوچی دربارۀ زندگی شهری، مرثیۀ نانیوا و خواهران گیون، منتقدان را شگفت‌زده کرد؛ با مضامین جنسی، چشم‌انداز ناخوشایند وضعیت بشری و داستان‌های محلی و ‌کوچه‌برزنی. سپس و پس از جنگ جهانی دوم، برای منتقدان او نماد سنت‌گرایان کهنه‌پسند شد. درحالی‌که میزوگوچی استوار و بی‌توجه، همچون پیش، به کار در استودیو مشغول بود. همان‌گونه که ایواساکی می‌نویسد، اگر موفقیت فیلم زندگی اوهارو در جشنوارۀ ونیز ۱۹۵۲ نبود، میزوگوچی هم اهمیت خاصی بیش از یک نام فراموش‌شده نمی‌یافت.

معمای پدر

500,000 ریال

تا جایی که به خاطرم می‌آید، پدرم را تا پایانِ جنگ نمی‌شناختم (من در اواخر سال 1940 به دنیا آمدم). مطمئن نیستم، ولی به‌گمانم هرگز دربارۀ این موضوع از مامان سؤال نکردم. احتمالا او هرگاه صحبت از این موضوع پیش می‌آمد از آن «فرار» می‌کرد. خب، مامان همه‌چیز من بود و بس. البته از این بابت کمبودی احساس نمی‌کردم و همه‌چیز گویای همین است. می‌دانستیم که پدر داریم، اما خب او هیچ وقت پیشِ ما نبود. مامان برای ما همه‌چیز بود: عشق، امنیت، اقتدار.

تصویری از آن دوره در خاطرم حک شده، همچون عکسی که همه‌چیز در آن منجمد و ساکن‌است: نیمرخ پدرم در آستانۀ در، در آن پنجشنبه‌ای که به دیدن ما آمده بود: تنومند و باهیبت بود و کت بسیار بزرگی پوشیده بود. او آنجا بود و نگران به نظر می‌آمد، اما نمی‌دانستیم از چه چیز؟ او هفته‌ای یک بار برای ناهار به خیابان ژادن می‌آمد.

پدر با لحنی رسمی با مادرم صحبت می‌کرد و او را «عزیزم» خطاب می‌کرد. وقتی مامان از پدر می‌گفت، او را «لاکان» خطاب می‌کرد.

مامان، در ابتدای سال تحصیلی، به ما گفته بود موقع پر کردنِ پرسش‌نامۀ تشریفاتی، در جای خالی مربوط به شغل پدر بنویسیم «دکتر». در آن روزها، روانکاوی حتی از شارلاتان‌بازی هم بدتر بود.

خواهران دشمن و داستان های دیگر

1,580,000 ریال

هانرییت آهی کشید. هم ناراحت بود، هم عصبانی. حتی فرصت جواب دادن به نامه و گفتن نظرش را نداشت. ارور از راه رسید و در خانۀ او ماندگار شد. هانرییت متوجه شد خواهرش تغییری نکرده است. هنوز هم همه باید در خدمت او باشند… .
هانرییت به سالن رفت، روی صندلی نشست و دوباره نامه را خواند. چهارشنبۀ آینده… پنج روز دیگر است… باید به ژروم و بچه‌ها اطلاع بدهد. آنها چه واکنشی خواهند داشت؟
هانرییت دوباره آه کشید. بی‌آنکه بتواند مانع افکارش شود، گذشته مقابل چشمانش ظاهر شد. اولین خاطرات کودکی‌اش زنده شد، زمانی که دختربچه بود و با مادرش تنها زندگی می‌کرد.
هانرییت هیچ‌وقت پدرش را ندیده بود. پدر، بعد از اینکه نطفۀ او را ساخت، مادرش را ترک کرد؛ در دوره‌ای که مادرهای مجرد در جامعه هنوز انگشت‌نما بودند. در روستای کوچکی در شمال زندگی می‌کردند و مردم آنجا طرز فکر بسته‌ای داشتند. هانرییت پچ‌پچ مردم و نگاه سنگینشان را نمی‌فهمید. نمی‌دانست چرا مادرش اغلب با او رفتاری خشن و ناعادلانه دارد. بچه باید تقاص اشتباه مادر را پس می‌داد. مادر به‌شدت از دست آن مرد دلخور بود. وقتی فهمید زن باردار است و منتظر یک بچه، او را رها کرد. او هم رنجش و عصبانیتش را روی دخترش خالی می‌کرد.
وقتی هانرییت نگاهش را به مادرش می‌دوخت، مادر به‌شدت با او تندی می‌کرد و اخطار می‌داد:
_ این‌طور نگاهم نکن! شبیه اون کثافتی که ولم کرد و رفت.
دخترک نگاهش را پایین می‌انداخت و نمی‌فهمید داستان از چه قرار است و مادر از چه چیزی ناراحت است. احساس گناه می‌کرد، ولی نمی‌توانست احساسش را بیان کند و بیش‌ازپیش احساس بدبختی می‌کرد.
در کل دوران کودکی‌اش، تنها لطفی که شامل حالش شده بود از جانب پدربزرگ و مادربزرگش بود. آنها لااقل به‌قدری فهمیده بودند که بچه را مسئول آن شرایط ندانند.

کیمیاگر

1,650,000 ریال

او دریافته بود آنگاه که خودش خواب از دیده می‌راند بیشتر گوسپندان گله‌اش هم بیدار می‌شوند و این همزمانی بیدار شدن برایش شگفت بود، تو گویی نیروی مرموز و ناشناخته‌ای خواب و بیداری او و گله را به یکدیگر پیوند می‌داد. بعد فکر کرد چراکه نه، اکنون دو سالی می‌شود که من همراه اینان در جست‌وجوی آب و علف تازه گوشه گوشۀ این سرزمین درنوردیده‌ایم و به آرامی زمزمه کرد: «چنان خو کرده‌اند با من که هنگام خورد و خواب مرا می‌دانند.» از پس درنگی اندیشید نکند این اوست که با زندگی گله خو کرده است. زان میانه چند میش هم بودند که در بیدار شدن کاهلی می‌کردند، پس چوبدست شبانی نزدیک‌تر برد و به آرامی ضربه‌ای نواخت و هر یک به نامی خواندشان تا که بیدار شوند و هوشیار. می‌دانست که حرف‌هایش را می‌فهمند و هم از این روی گاه می‌شد هنگام خواندن کتاب، صفحاتی را که بر دلش نشسته بود با صدای بلند برایشان بخواند و همان کار کند که نوای نی با گلۀ هراسان به دنبال سایه و آرامش. گاهی هم از تنهایی‌ها و شادی‌های زندگی شبانان و یا آنچه از خبرهایی که در شهرها پیچیده بود برایشان قصه‌ساز می‌کرد. از دو غروبگاه پیش اما حکایت دگر شده بود و فکر و سخن او با گله‌اش، گفتن از دوشیزه‌ای بود که در قصبه‌ای می‌زیست با چهار روز راه مانده تا بدانجای. آن دختر فرزند تاجر پارچه و پشمینه‌ای بود که در شهر حجره‌ای داشت و او تنها یک بار او را دیده بود و آن هم پارسال.
تاجر پارچه دوست می‌داشت پشم‌های خریداری شده‌اش را برابر چشمانش از تن گوسپندان بچینند تا امکان هیچ دغلکاری در میان نباشد. دوستی حجرۀ آن تاجر پارچه بدوی نموده و او گوسپندان بدان سوی رانده بود…

ابله

7,500,000 ریال

هوا که روشن شد، دو مسافر در یکی از واگن‌های درجه سه یکدیگر را روبه‌روی هم یافتند. هر دو جوان بودند و لباس‌های بسیار معمولی به تن داشتند، چهره‌شان دیدنی بود و آشکار بود هر دو از شروع صحبت واهمه دارند. اگر این دو می‌دانستند که چگونه چنین عجیب در این لحظۀ خاص دست سرنوشت در واگنی درجه سه، متعلق به شرکت راه‌آهن ورشو، آنها را روبه‌روی یکدیگر قرار داده است، بی‌شک شگفت‌زده می‌شدند. یکی از آنها جوانکی بیست‌وهفت‌ساله بود، با قدی نه زیاد بلند و موهایی سیاه و فرفری و چشمان کوچک خاکستری و شاد. بینی پهن و صافی داشت و چهره‌اش استخوانی بود؛ لب‌های باریکش پیوسته چنان بر هم فشرده شده بود که به لبخندی گستاخانه، تمسخرآمیز و حتی بدخواهانه می‌مانست؛ اما پیشانی‌اش بلند و شکیل بود و تا حدودی از زشتی نیمۀ پایینی صورتش می‌کاست. ویژگی خاص سیمایش رنگ‌پریدگی بیش‌‌ازحد آن بود که او را مانند مردگان نشان می‌داد و به‌‌رغم نگاه خشنش ظاهرش عجیب زار و نزار می‌نُمود. درهمین‌حال، چهرۀ پرشور و رنج‌کشیده‌اش، با آن لبخند گستاخانه و طعن‌آمیز، با حالت خودپسندانه و مشتاق همان لب‌ها در تعارض بود. پالتوی خز (هشترخان) گل‌وگشادی به تن داشت که او را کلِ شب گرم نگه داشته بود، درحالی‌که مرد همجوارش مجبور شده بود خشونت و سرمای شبانۀ شدید نوامبر در روسیه را بدون آمادگی قبلی تاب بیاورد. شنل گشاد بی‌آستینی پوشیده بود که کلاه بزرگی داشت (نوعی بالاپوش که معمولا در طول زمستان بر تن مسافرانی که از سوئیس یا شمال ایتالیا می‌آیند دیده می‌شود) و به‌هیچ‌وجه برای مسافرتی سرد و طولانی در روسیه همچون از ایدکونن به پترزبورگ مناسب نیست. کسی که این شنل را پوشیده بود نیز جوانی بود بیست‌وشش‌هفت‌ساله که پوست بسیار سفیدی داشت، با ریشی پرپشت و نوک‌تیز و بسیار بور.

صداها (ادبیات مدرن جهان،چشم و چراغ76)

1,100,000 ریال

تقریبا از زمان به دنیا آمدن برادر کوچکم و تکرار بی‌پایان این موضوع که حضور او مانند یک هدیه‌ی بزرگ برای من خواهد بود، شروع به پذیرش این واقعیت کردم که چقدر احساسات و ادراکات مادرم ازشخصیت من با آنچه من از خودِ درونیم درک می‌کردم، متفاوت است.

تمام این اتفاقات و باورها مرا برای پذیرش «سَدی» که برای کار به خانه‌مان آمده بود آماده کرد. با حضور او مادرم از بسیاری از مسئولیت‌ها شانه خالی کرد و انجام بسیاری از کارها را به او که تجربه زیادی در نگهداری بچه‌ها داشت واگذار کرد.

با کم‌رنگ شدن حضور مادر در اطرافم، کم کم شروع به تفکر در مورد این کردم که چه چیزی واقعا درست است و چه چیزی درست نیست، اما آن‌قدر فهمیده بودم که بدانم، نباید در مورد افکارم با کسی صحبت کنم.

غیرعادی‌ترین نکته در مورد سَدی که البته نکته‌ای نبود که در خانه‌ی ما باعث ایجاد مشکل شود، این بود که او در شهرک ما یک فرد مشهور و نامدار به حساب می‌آمد. این شهرک یک ایستگاه رادیویی داشت و این ایستگاه، محلی بود که سَدی در آنجا گیتار می‌زد و شعر شروع و پایان برنامه را که خودش آن را تنظیم کرده بود، می‌خواند:

سلام سلاااااااام سلاااااااااااام بر همه

و در حدود نیم ساعت بعد آهنگ پایان برنامه را می‌خواند:

بدرود بدرووووود بدروووووووود

او در این نیم ساعت که زمان اجرای برنامه بود آهنگ‌های درخواستی مردم را می‌خواند و یا اگر آهنگ درخواستی‌ای در کار نبود، به سلیقه خود آهنگی را انتخاب می‌کرد. شهروندان سطح بالای شهر، علاقه زیادی به مسخره کردن سَدی و ایستگاه رادیویی شهرک که شاید کوچک‌ترین ایستگاه رادیویی کانادا محسوب می‌شد، داشتند، آنها معمولا به رادیوی تورنتو گوش می‌دادند، جایی که آهنگ‌های مشهور و به‌روز مثل آهنگ «سه ماهی کوچولو» از آن پخش می‌شد و مجری این شبکه‌ی رادیویی یعنی «جیم هانتر» اخبار ناراحت کننده و وحشتناک جنگی را بازگو می‌کرد. اما کسانی که در مزرعه‌ها ساکن بودند و زندگی ساده‌تری داشتند، رادیوی محلی و آهنگ‌هایی را که سَدی می‌خواند، بسیار دوست داشتند.

اعتیاد (اختلالات روانی 7)

1,250,000 ریال

«وابستگی به مواد» اصطلاح دیگری برای اعتیاد است. این اصلاح در جامعۀ پزشکی ترجیح داده می‌شود، زیرا واژۀ اعتیاد دلالت‌های منفی فراوانی دارد. می‌توانیم اعتیاد یا وابستگی را به دو گونه تفکیک کنیم: جسمی و روانی. «وابستگی جسمی» زمانی اتفاق می‌افتد که شخص با مصرف مرتب مواد، به لحاظ زیست‌شناختی به آن عادت کرده است. «وابستگی روانی» عطش یا وسواس فکری به استفاده از ماده‌ای مخدر است. در مورد لورا، که کمی قبل توضیح داده شد، اعتیاد با وابستگی روانی آغاز، اما سرانجام به وابستگی جسمی شدیدی تبدیل شد. اعتیاد نوعا شامل هر دو سویۀ وابستگی جسمی و روانی می‌شود.

وقتی نیچه گریست (رمانی درباره تسخیر ذهن)

3,950,000 ریال

بروئر و مهمانش لحظه‌ای را به سکوت گذراندند. سپس، لو سالومه نگاهش را مستقیم به چشمان بروئر دوخت و
شروع به گفتن کرد: «دوستی دارم که دچار افسردگی شده و بیم دارم به‌زودی به زندگی‌اش پایان دهد. غم از ‌دست دادنش ضایعۀ عظیمی برایم خواهد بود و از آنجا که بخشی از مسئولیت را بر گردۀ خود حس می‌کنم، این جدایی، حتی اگر مصیبتش را تاب آورم و بر آن فائق آیم، تراژدی سهمگینی برایم خواهد بود.» کمی به‌سمت بروئر خم شد و با صدایی آهسته‌تر گفت: «اما، این مصیبت فقط گریبان مرا نخواهد گرفت، مرگ او عواقب خطیری در بر خواهد داشت، از جمله برای خود شما آقای دکتر، برای فرهنگ اروپا، برای همۀ ما، حرف‌هایم را بپذیرید.»

بروئر لب به سخن گشود و گفت: «البته اطمینان دارم سرکار اغراق می‌فرمایید»، اما نتوانست کلماتش را کامل کند. هویدا بود آنچه این زن جوان می‌گفت، با حرف‌های بی‌پایه و اغراق‌آمیز دیگر جوانان فرق داشت. چیزی در حرف‌هایش بود که انگار باید جدی تلقی می‌شد.
ایستادگی در مقابل صداقت و اعتقادات راسخش کار آسانی نبود.

-«این دوست شما، این مرد کیست؟ آیا من او را می‌شناسم؟»

«البته هنوز نه. اما روزی فراخواهد رسید، همگان او را خواهیم شناخت. نامش فریدریش نیچه است. شاید این نامه که از طرف ریشارد واگنر خطاب به پروفسور نیچه نوشته شده، بتواند او را بهتر به شما معرفی کند.» نامه‌ای از کیفش بیرون آورد، آن را باز کرد و به‌دست بروئر داد.
«پیش از هر چیزی باید اقرار کنم نیچه از اینکه من اینجا نزد شما آمده‌ام و اینکه نامه اکنون در اختیار من است چیزی نمی‌داند.»

چگونه داستان بنویسیم

1,425,000 ریال

مطالعه داستان های خوب، روش های داستان نویسی را به ما یاد می دهد.

اگر ما کتابهای خوب را خوب بخوانیم، می‌فهمیم که نویسندگان برای داستان‌نویسی چه روش‌هایی را استفاده کرده اند. بی‌شک با خواندن کتاب، می‌توانیم آگاهی‌های لازم را به دست بیاوریم، اما باید گفت، نوع مطالعه کردن‌ها نیز بین افراد متفاوت است.

لیبرالیسم و نارضایتی های آن

2,100,000 ریال

مقصود من از «لیبرالیسم» اشاره به دکترینی است که برای اولین بار در نیمۀ دوم قرن هفدهم میلادی ظهور کرد و با استفاده از بازوهای قوانین ‏مدنی و اساسی، اختیارات دولت‏ها را محدود و با تأسیس نهادهای غیردولتی، از حقوق افرادی که در محدودۀ قلمرو اختیارات آنها زندگی می‏کردند، حمایت می‏کرد. اشارۀ من به لیبرالیسم آن برچسبی نیست که امروزه بر سیاست‏های چپ میانه در ایالات ‏متحده زده می‏شود؛ بلکه، همان‌طور که در صفحه‏های پیش رو خواهیم دید، مقصودم آن دسته از ایده‏ها با سویه‏های انتقادی خاص است که از لیبرالیسم کلاسیک انشعاب یافته‏اند. افزون بر این، مقصود من از لیبرالیسم، آن نوع اختیارگرایی‏ای نیست که دکترین آن براساسِ ستیز با دولت بنا شده و در ایالات متحده به لیبرترینیسم می‏شناسند. من از مفهوم لیبرال، به‏معنای اروپایی آن، که به جایگاهی برای احزاب راست میانۀ‏ بدبین به سوسیالیسم تبدیل شده، نیز برحذرم. لیبرالیسمِ کلاسیک همچون خیمۀ بزرگی است که طیف گسترده‏ای از دیدگاه‏های سیاسی را در خود جای داده و با وجود تفاوت در دیدگاه، همگی آنها در اصل‏های بنیادی‏ای، چون حقوق فردی، قانون و آزادی بیان، اشتراک نظر دارند.

این که لیبرالیسم در سال‏های اخیر مستمرا در حال عقب‏نشینی بوده، امری کاملا مشهود است. به‏گفتۀ خانۀ آزادی، حقوق سیاسی و آزادی‏های مدنی در سراسر جهان طی سه و نیم دهه، بین سال‏های 1974 تا اوایل دهۀ 2000، افزایش معنی‏داری را به خود دیده‏اند، درحالی‏که در بازۀ زمانی پانزده سال متوالی قبل از سال 2021، جهت این نمودار همواره نزولی بوده و با اطلاق عباراتی چون پس‏رفت یا حتی رکود دموکراتیک اعتبارسنجی شده است.