نمایش 9 12

زندگی گالیله (نمایش نامه)

1,800,000 ریال

گالیله: (شنگول و سرحال بالاتنه‌اش را می‌شوید.) شیر رو بذار روی میز، ولی کتاب‌ها رو نبند.
آندره‌آ: مادرم می‌گه باید پول شیرفروشو بدیم، وگرنه همین روزا دور خونه‌مونو یه خط می‌کشه، آقای گالیله.
گالیله: باید بگی دور خونه‌مون یه خط رسم می‌کنه، آندره‌آ.
آندره‌آ: خیلی خب. اگه پولشو ندیم دور خونه‌مون یه خط رسم می‌کنه، آقای گالیله.
گالیله: حالا اگه آقای کامبیونه، مأمور اجرا، تصمیم بگیره که صاف و مستقیم به طرف خونه‌ی ما بیاد، بین دو نقطه کدوم مسیر رو انتخاب می‌کنه؟
آندره‌آ: کوتاه‌ترین فاصله ‌رو.
گالیله: آفرین یه چیزی برات آوردم آندره‌آ، پشت اون نقشه‌ی آسمونو نگاه کن! (آندره‌آ از پشت نقشه‌ی آسمان مدل بزرگ چوبی از هیئت بطلمیوسی را بیرون می‌آورد.)
آندره‌آ: این چیه؟
گالیله: اسطرلاب. این دستگاه نشون می‌ده به عقیده‌ی قدیمی‌ها چطور ستاره‌های آسمون دور زمین می‌گردن.
آندره‌آ: چه جوری؟
گالیله: خوب نگاهش کن. اول بگو ببینم چی می‌بینی؟
آندره‌آ: این وسط یه سنگ کوچیکه.
گالیله: که زمینه.
آندره‌آ: دورتادورش کاسه‌هایی هست که روی همدیگه کار گذاشتن.
گالیله: تعدادشون؟
آندره‌آ: هشت ‌تا.
گالیله: این‌ها گنبدهای بلورین هستن.
آندره‌آ: روی کاسه‌ها گلوله‌های کوچیکی گذاشتن.
گالیله: که ستاره‌هاست.
آندره‌آ: اینجا هم نوارهاییه که روی هر کدومش چیزی نوشته شده.
گالیله: چی نوشته؟
آندره‌آ: اسم ستاره‌ها.
گالیله: مثلا چی؟
آندره‌آ: روی این گلوله که از همه پایین‌تره نوشته ماه، بالاییش هم خورشیده.
گالیله: خب، حالا خورشید رو بچرخون.

ادبیات پلیسی 8 (قتل در پرستشگاه آنوبیس)

قیمت اصلی: 2,300,000 ریال بود.قیمت فعلی: 2,070,000 ریال.

آندورا:نمایش نامه در دوازده تابلو (نمایش نامه)

1,700,000 ریال

باربلین: اگه اِنقدر به پاهام نگاه نکنى، مى‏تونى ببینى دارم چى‏کار مى‏کنم. من سفید مى‏کنم. براى اینکه اگه یادت نرفته باشه فردا روز سنت ژرژه. من خونه‏ى پدرم رو سفید مى‏کنم. اما شما سربازها چى‏کار مى‏کنین؟ دست‏هاتون رو زدین پر کمرتون و توى کوچه‏ها ول مى‏گردین.
سرباز مى‏خندد.
من نامزد دارم.
سرباز: نامزد!
باربلین: این‏طور مثل بوزینه نخند.
سرباز: نامزدت قوزداره؟
باربلین: چطور مگه؟
سرباز: واسه اینکه به مردم نشونش نمى‏دى.
باربلین: راحتم بذار!
سرباز: یا اینکه پاهاش کجه؟
باربلین: براى چى پاش کج باشه؟
سرباز: آخه هیچ‏وقت ندیدیم که با تو برقصه.
باربلین دیوار را سفید مى‏کند.
شاید هم از ما بهترونه!
سرباز مى‏خندد.
چون‏که تا حالا ندیدمش!
باربلین: من نامزد دارم!
سرباز: حلقه ملقه‏اى هم که دستت نمى‏بینم.
باربلین: من نامزد دارم…
قلم‏مو را در سطل رنگ فرومى‏کند.
بر فرض هم که نداشته باشم، از تو خوشم نمى‏آد.

داستان بزرگ شدن من

1,800,000 ریال

آخرین زمین خوردن مادرم در هشتادسالگی‌اش بود. زمین خوردنی بد. بعدازآن، ذهنش پیوسته در نوسان بین گذشته و آینده بود. بعضی‌روز‌ها، او به عروسی‌‌ها یا مراسم تدفینی می‌رفت که چیزی بیش از نیم‌قرن پیش اتفاق افتاده بودند؛ روز‌های دیگری بودند که او خودش را با بچه‌ها در مهمانی‌های شام یکشنبه‌عصر می‌دید، بچه‌هایی که دیگر اکنون مو‌هایشان خاکستری شده بود. در این روز‌ها، او دائماً در رختخواب دراز کشیده بود، ولی‌در زمان حرکت می‌کرد و برمی‌گشت به دهه‌هایی که مدت‌ها بود مرده بودند؛ این برگشت به گذشته‌های دور را با سرعتی باورنکردنی انجام می‌داد، سرعتی ورای آنچه علم فیزیک می‌توانست عرضه کند.
یکی‌از روز‌هایی که به دیدارش در خانه‌ی سالمندان رفته بودم، پرسید: «راسل کجاست؟»
جواب دادم: «راسل منم.»
به گوینده‌ی این جواب، به این آدم بزرگ‌جثّه، خیره شد و جواب را نادیده گرفت. دستش را در نیم‌متریِ زمین بالا گرفت و گفت: «راسل قدش انقدره، همین!»
آن روز، در ذهنش، او خانمی جوان، همسری در حیاط خانه‌ای‌با مرغ و جوجه‌هایش بود، خانه‌ای واقع در دهکده‌ای‌در ویرجینیا، مشرف‌به باغ‌های سیب و با چشم‌اندازی محو از کوه‌های آبی‌رنگ دوردست، و من در آن‌لحظه غریبه‌ای‌بودم خیلی‌بزرگسال که به‌راحتی می‌توانستم جای پدرش باشم.
مادرم یک روز صبح خیلی‌زود در نیویورک به من زنگ زد. از من پرسید: «امروز حتما به مراسم تدفین من می‌آی؟» سؤالی آن‌قدر عجیب که خواب آدم را بپراند.

دوستی های مرموز

قیمت اصلی: 2,990,000 ریال بود.قیمت فعلی: 2,691,000 ریال.

چرا باید کلاسیک ها را خواند

قیمت اصلی: 2,450,000 ریال بود.قیمت فعلی: 2,205,000 ریال.

دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد

950,000 ریال

هیچ برگشتی در کار نبود، حقیقت این بود که قلب من یکشنبه شبی روی سکوی یک ایستگاه قطار هزار تکه شده بود. نمی‌توانستم تکه‌ها را جمع‌وجور کنم، به این‌ور و آن‌ور می‌خوردم، به هر سو پناه می‌بردم، هر سو که بود. سال‌هایی که پس از آن آمد و رفت هیچ تاثیری به حالم نداشت. برخی روزها تعجب می‌کردم، به خود می‌گفتم:
-عجب… عجیب است… فکر می‌کنم دیروز اصلا به او فکر نکردم…
و به جای آن که به خود تبریک بگویم از خود می‌پرسیدم چه‌طور ممکن بوده، چه‌طور می‌توانستم یک روز بی فکر کردن به او زندگی کنم. از همه بیش‌تر نامش عذابم می‌داد و دو یا سه تصویر مشخصی که از او در یاد داشتم. همیشه همان تصاویر.
درست است. صبح‌ها از تخت پایین می‌آمدم، غذا می‌خوردم، خودم را می‌شستم، لباس می‌پوشیدم و کار می‌کردم.
گاهی با دخترهایی طرح دوستی می‌ریختم. گاهی، اما هیچ لطفی نداشت. احساساتم به صفر رسیده بود.