گرانیگاه
3,500,000 ریالهنوز جملهی خوشآهنگش را هضم نکرده بود که در آغوش گرمی فرو رفت. آغوشی که سالها آرزویش را داشت و حالا نصیبش شده بود؛ اما درست زمانی که دیگر آن حس و حال اولیه را نداشت. آن شوقی که بارها حتی از فکرش در دلش قند آب میکردند، حالا نبود. درست مثل کسی که دلش شیرینی بخواهد و به جای آن لحظه، هفتهی بعد جلویش بگذارند. آن طعم و حس، دیگر نصیبش نمیشد؛ با این حال قطره اشکش، پیراهن او را لک کرد و… او زیر گوشش لب زد:
ــ دیگه از هیچکس نخواه بغلت کنه! هیچکس جز من!
بی اجازه
4,300,000 ریالچراغ زماندار راهرو خاموش شد و صورتش در تاریکی فرو رفت.
کلافه اما آرام مرا عقب راند و بیاجازه وارد خانهام شد، همانطور که بیاجازه وارد زندگی و قلبم شده بود، همانطور که مرا همراهش سفر برده بود …
برایم حرف زده بود …
مرا رها کرده و به دیگری سپرده بود.
رود خاموش
4,900,000 ریالمهتاب به سمتش دوید ولی قدم دوم به سوم نرسیده، زمین خورد. حتی فرصتی به همایون نداد تا به کمکش بیاید. پاهایش توان تحمل این حجم از فشار را نداشت. اما قلبش در سینه تندتر از همیشه بنای کوبیدن گرفته بود و از جا کنده میشد. به سختی تنش را از زمین کند و فاصلهای به اندازهی سالها پریشاناحوالی و دلتنگی را طی کرد و جلوی لیالی نشست. هر دو با بهت برای ثانیهای به صورت خیس از اشک هم زل زدند. مهتاب در همان ثانیههای ملتهب، صورت مادرش را به یاد آورد و تمام هفت سال اول زندگیاش از پیش چشمش گذشت. دستهای لرزانش را جلو برد و روی صورت شکستهی لیالی گذاشت. چهرهای که در خاطرش آمده بود این همه چین و چروک نداشت! خودش را میان آغوش او انداخت و بیاختیار مانند کودکیهایش صدایش زد:
-یوما… یوما…
زنها با چشمهایی گریان، اطرافشان حلقه زدند و شروع به «کِل» کشیدن کردند. صدای مردها هم به صلوات بلند شد و منتظر بودند تا گاومیش بزرگی را قربانی کنند. قربانیِ برگشتِ گمشدهای که برخلاف دیگر گمشدگان عشیرهشان، فقط چند استخوان و یک پلاک نبود! این بار عزیزشان زنده بازگشته بود!
شلیک به خورشید
5,900,000 ریالدریا در نزدیکی موجهای بیقرار خزر، به شبی برمیگشت که لباس عروسش را به دیوار اتاقش آویخته بود.
همان وقتی که یونس، دریا را پس زده و برهوتش کرده بود. آن شب، آن لحظاتی که میخواست با او به آفتاب و نور برسد، بزرگترین حسرت دختری بود که یونس برای دیر گرفتن دستهایش احساس پشیمانی داشت …
از حالا هر دو به این فکر میکردند که شاید اگر آن شب، دستهای دخترک پرذوقی که از رویای عروس شدن لبریز بود، گرفته میشد، دیگر خونی میان دنیایشان دیوار نمیکشید!
سودا
4,500,000 ریالساعتی پیش، وقتی در اتاق دخترش را باز کرد تا برای شام صدایش کند، دید کف اتاق همیشه تمیز گلناز پوشیدهشده از گلبرگهای پلاسیده و پژمرده. گلنازش جوری میان گلهای پرپرشده نشسته بود که گویی سر قبر عزیزی نشسته باشد و زاری کند. بدون حرف و سوالی در را بسته بود و حالا با خود فکر میکرد این نشانهی خوبی است.
خوب میدانست دخترش غمگین است. سنگینی غصه و اندوه را در تک تک اجزای تن عزیزدردانهاش میدید ولی با خود میگفت: ” میگذرد، کدام دختری غم فراق و از دست دادن نچشیده که دخترش دومی باشد؟”
کلام بیگانه
1,500,000 ریالمعرفی دایانا برای خانوادهام خیلی سخت بود.
مادرم حاضر نبود اسمش را یاد بگیرد. اخمش را باز نکرد.
مرغ سیاهرنگش را برای ناهار زیر تیغ برد.
طوری که من بشنوم گفت:
آب از سرم گذشته، این طلسم حتی با تخم غاز سیاه هم باطل نمیشود. خاک بر سرم که همیشه صدقه را بعد از بلا میدهم.
سایه درختان کاغذی
5,900,000 ریالبهروز سر تکان داد. دومین ملاقات او و یاسمن گوشهی همان کتابفروشی جور شده بود و آنجا بود که فهمید او برخلاف صورت محجوب و سادهاش که به شدت فریبنده بود ، هم جسور است و هم حراف و هم نترس!
بیشتر از یک ساعت دربارهی “همسایه”ی احمد محمود و “خرمگس” حرف زده بودند، بیآنکه گذر زمان را بفهمند و حالا امروز یاسمن آمده بود تا برایش از طلاق بگوید.
از جدایی قریبالوقوع و اینکه نه او توان “نه” گفتن به سازمان را دارد و نه سازمان انتظار چیزی به جز اطاعت و “چشم” شنیدن از هردویشان!