اگر صورت تو را داشتم
1,800,000 ریالفکر نمیکنم دلم برای “خانه” تنگ شده باشد. چیز زیادی برای از دست دادن وجود نداشت. در چند ماه گذشته که در آنجا زندگی میکردم، عمهام بعد از ظهرها که اغلب مشتری نداشتیم، تنهایی غصه میخورد. موهایش صورتش را پوشانده بود و در حین خرد کردن سبزیجات روی تختهی برش، هویج و کدو را با اشکهایش نمک میزد. کیونگهی کلا از آمدن به خانه پرهیز میکرد و شبها را در یک اتاق مطالعهی اجارهای میگذراند. شوهرعمهام نیز اغلب ناپدید میشد و میگفت قصد دارد تجارتی به هم بزند. هوا از استرس غلیظ بود. من تا همین اواخر متوجه نبودم که گریههای عمهام میتواند بهخاطر شرایطش باشد.
عمهی من در پاییز، پنج ماه پس از اینکه من به مرکز لورینگ سپرده شدم، نوزاد پسری به دنیا آورد که اسمش را هوان گذاشتند. نمیدانستم او باردار است تا اینکه یک روز به مرکز آمد. پیراهنش آنقدر روی شکم بزرگش کشیده شده بود که مشخص بود باردار است. من هرگز پسرعمهام را ندیدم، چون بعد از تولد او دیگر نیامدند. اما آن زمان، مرکز خانهی من بود. دخترانی که با آنها زندگی میکردم خواهرانم شدند، دخترانی که گاهی پشتشان درمیآمدم و گاهی از آنها شکایت میکردم و گاهی هم لباسهای هم را میپوشیدیم.
در مرکز، مثل وقتی عمه و شوهرش را نگران پول میدیدم یا وقتی کیونگهی سعی میکرد به من در انجام تکالیفم کمک کند و نمیتوانستم توضیحات او را دنبال کنم و خشمگین آه میکشید، احساس نمیکردم که قلبم با اسید تیر خورده است. مهم نیست چقدر در مرکز بین خودمان دعوا میکردیم. ما یک واحد غیرقابل نفوذ بودیم که با هرگونه تمسخر یا ترحم سایر بچههای مدرسه که پدر و مادری داشتند و باید به خانه میرفتند، میجنگیدیم. ما گستاخ بودیم و به اتحادمان اطمینان داشتیم و دست معلمان به ما نمیخورد، زیرا نمیتوانستند پیشبینی کنند که انجام این کار چه عواقبی خواهد داشت.
چای خانه کوچکی در توکیو
2,690,000 ریالگاب به زبان ژاپنی سفارش داد و ظرف چند ثانیه دو فنجان چای سبز داغ رسید. فیونا با تردید جرعهای نوشید و آهی کشید: «آخیش، چقدر بهش احتیاج داشتم.»
طعم سبک و طراوت بخش آن، و جریان گرمایی که از گلویش پایین میرفت، حالش را جا آورد. دلچسب و درعینحال آرام بخش بود، خصوصا وقتی که هر دو دستش را مانند گاب، اطراف فنجان سفالی گرفت.
سرآشپز مقابل آنها ایستاد و بشقابی از جنس بامبو به آنها نشان داد که حاوی میگوی خام، گوش ماهی، فیلههای کوچک ماهی، ماهی مرکب، و مقداری ذرت کوچک شیرین، برشهایی از سبزیجات ریشهای عجیب و غریب، بادنجان، و چیزی که حدس زد قارچ باشد، بود. فیونا سری تکان داد و به سرآشپز لبخند زد، نمیدانست که باید بشقاب را از دست او بگیرد یا نه. از فکر خوردن غذای دریایی خام، دلپیچه خفیفی گرفت، اما پیش از اینکه کاری کند، گاب به ژاپنی چیزی گفت و مرد بشقاب را برد.
گاب به شوخی به او گفت: «قیافهش رو ببین!» و همان لحظه پیشخدمت یک سری ظروف کوچک سفالی که هر یک حاوی چاشنی و سسهای مختلفی بود، آورد.
«فکر کردم داشت اون بشقاب رو به ما میداد.»
«نه، فقط داشت کیفیت مواد غذایی رو به ما نشون میداد. دقت کردی اصلا بوی ماهی نمیداد؟»
«آره.»
حالا که گاب به آن اشاره کرده بود، متوجه شد که واقعا هیچ بوی بدی نمیداد.
«این نشونه تازگیشه. حالا قراره اونا رو واسمون بپزه. نگاه کن. خمیر توی اون ظرف رو ببین. خیلی رقیق و شفافه.» فیونا سرآشپز را تماشا میکرد که گوشماهیها را داخل خمیر فرو میکرد و سپس آن را در روغن داغی که از آن بخار بلند میشد، میانداخت. سرآشپز سپس با حرکات سریعش، گوشماهیها را از روغن درآورد و آنها را با مهارت داخل سبد انداخت. بعد گوشماهیهای ترد طلایی را داخل بشقاب چید و مقابل آنها گذاشت. نمونهی بارز یک غذای فوری.
فیونا نفس عمیقی کشید؛ او میتوانست درخشش روغن را که هنوز روی سطح آن میجوشید، ببیند. گوشماهیها بوی دلپذیری داشتند و دهانش آب افتاده بود.
«حالا میتونی با هر کدوم از این سسها که میخوای بخوریش.» به نمک دریایی آمیخته با سبزیجات که در آن کریستالهای سفید نمک با نوعی سبزیجات خشک و دیگر ادویهها مخلوط شده بود، اشاره کرد. «این نمک چاشنی داره، معمولا با برگهای بامبوئه، و این ترب سفید رنده شدهست، که با سس سویا قاطی میکنی تا
یه سس خوشمزه از آب در بیاد. امتحان کن.» فیونا با چاپستیکش کلنجار میرفت و نزدیک بود گوش ماهی کوچک را به هوا پرتاب کند. «من کار با اینا رو خیلی خوب بلد نیستم.» گاب لبخند زد. «طول میکشه یاد بگیری. نه… اینطوری نیست. بیا.»
گاب چاپستیکها را از دست او گرفت، انگشت شستش به پوست لطیف کف دست فیونا برخورد کرد. با این لمس، فیونا یکباره گر گرفت. سعی کرد با گاب چشم در چشم نشود و نگاهش را ثابت روی انگشتان او دوخت.
گاب با لحنی آرام که قادر بود او را وادار به هر کاری کند، گفت: «راحت باش.»
فقط لمسی کوچک بود، همین. کمی قلقلک آور. فیونا صاف نشست و حواسش را به حرفهای گاب معطوف کرد.
«درسته.» گاب دستانش را روی دست فیونا گذاشت، یکی از چاپستیکها را میان انگشت شست و سبابه و انگشت وسطش قرار داد. «مثل خودکار نگهش دار، ولی دو سومش رو بده پایین. حالا دومی رو روی انگشت حلقهت نگه دار.»
گاب که تغییر حالت او را حس کرده بود، فورا دستش را کنار کشید. فیونا انگشتانش را تکان داد و چاپستیک از دستش افتاد. سرخ شد. مثل همیشه دست و پا چلفتی بازی درآورده بود.
«یه بار دیگه امتحان کن. یکم طول میکشه یاد بگیری. و خداروشکر اصل فرهنگ ژاپنی لذت بردن از غذاست و این یعنی خیلی به اینجور چیزا سر میز غذا اهمیت نمیدن.» لبخندی دلگرم کننده به فیونا زد اما این از احساس دست و پا چلفتی بودن او چیزی کم نکرد. «خداروشکر، وگرنه من اینجا از گرسنگی میمردم.» «نه تا وقتی که با منی.»
درخشش
1,800,000 ریالبا سر آستینهای کتم بازی میکنم. پیش از اینکه به دفتر یوجین بیایم، خودم را شبیه به ساندرا بولاک در مت گالا تصور میکردم؛ یک گروه زن قوی و خفن پشت سرش بودند تا هوای او را داشته باشند، و فکر میکردم یوجین هم قرار است اینگونه از من حمایت کند. نفس عمیقی میکشم. «ما همه میدونیم که صدای مینا به اندازهی کافی قوی نیست که بخواد با جیسن آهنگ بخونه. فکر کردم از خوندنم یه ویدیو بگیرم، اگه وایرال بشه، مدیرا بهش توجه میکنن و ممکنه یه شانس دیگه به من بدن.»
یوجین ساکت است. من و آکاری هر دو به جلو خم شده و منتظریم.
«این مسخرهترین ایدهایه که تابهحال شنیدم.»
شانههایم خم میشوند. پذیرش چنین جوابی از طرف هشت یار اوشن من واقعا سخت است.
یوجین چشمانش را باریک میکند و میگوید: «آزمون تو فقط مسخره نبود، بلکه فاجعه بود، ریچل.» در صندلیام فرومیروم اما حرف یوجین هنوز تمام نشده است. «تو شیش ساله که توی دی بی هستی. میدونی قوانین اینجا چیه. هیچکس مجبورت نمیکنه اینجا بمونی. خودت باید انتخاب کنی. خودت باید بخوای. وقتی حتی میشنوم که توی کلاس رسانه نمیتونی دو کلمه حرف بزنی، چطور میخوای قبول کنم که صلاحیت آواز خوندن با جیسن رو داری؟ وقتی از دوربین میترسی، چطور میخوای یه ویدیو که وایرل بشه، ضبط کنی؟»
بغضی گلویم را میفشارد. حق با اوست. البته که درست میگوید. موجی از خجالت و شرمندگی وجودم را فرا میگیرد. چطور فکر میکنم این کار ساده است؟ لبم را گاز میگیرم و سر تکان میدهم، به پاهایم نگاه میکنم و سعی میکنم جلوی اشکهایم را بگیرم.
یوجین با جدیت میگوید: «وقتی باهات حرف میزنم، منو نگاه کن.»
کتابخانه نیمه شب
2,090,000 ریالنورا شوکه بود. اما دلیل شوکهبودن او کمی با دلیل شوکی که بقیه محققان حاضر در آن قایق کوچک پارویی فکر میکردند، فرق داشت. شوک او ناشی از این نبود که نزدیک بود بمیرد. بلکه شوک حاصل از فهمیدن این موضوع بود که واقعا میخواست زنده بماند.
آنها از کنار جزیرهای کوچک و سرسبز رد شدند. روی صخرهها پوشیده از گلسنگهای سبز رنگ بود. پرندگان- آکهای کوچک و پافینهایی که کنار هم جمع شده بودند -بهخاطر سوز سرد باد قطبی به یکدیگر چسبیده بودند. زندهماندن و دوامآوردن در شرایط غیرمعمول.
نورا قهوهای که هوگو تازه از فلاسکش ریخته و به دست او داده بود را جرعهجرعه نوشید. او لیوان قهوه را با دستهایی نگه داشته بود که حتی با وجود پوشیدن سه جفت دستکش، باز هم سرد بودند.
جزئی از طبیعت بودن، به معنای بخشی از میل به زنده ماندن بود.
وقتی آدم مدتی خیلی طولانی در جایی میماند، فراموش میکند که دنیا چقدر وسیع است، و هیچ درکی از درازای آن طولها و عرضهای جغرافیایی ندارد. به نظر نورا، این دقیقا به سختی درک وسعت درونی هر انسانی بود.
اما وقتی وسعت درونی انسان را حس کنی، وقتی چیزی آن را آشکار کند، خواهی نخواهی امید به وجود میآید، و به سرسختی چسبیدن گلسنگ به یک صخره، به آدم میچسبد.
زمستان در سوکچو
900,000 ریالتلاش کردم تا توجهش را به خود جلب کنم. لبهایش هیچ حرکتی نکردند. ابروهایش هم تکان نخوردند.
به کرند گفتم میخواهم بروم.
در سکوت رانندگی کردیم و برگشتیم. باران به آرامی و نم نم میزد و دریایی که زیر آن گسترده شده بود، سطحی مانند تیغهای یک توتیا داشت. دست چپ کرند روی فرمان بود و دست راستش که دنده ماشین را گرفته بود، به زانوی من برخورد میکرد. دفتر طراحیاش را بین ما روی دستکشهایش قرار داده بود. تیرگیهایی که روی ناخنهایش بود، نشانی از جوهر محسوب میشد. احساس راحتی نداشتم و تمام تلاشم را میکردم تا نزدیک در باشم. زاویه صندلی، موقعیتم را ناخوشایند کرده بود.
آن شب، دوباره از میان در جاسوسیاش را کردم. او روی میز خم شده بود و پیرتر به نظر میرسید. باعجله و شتاب، پیکره یک زن را کشید. سینههایش برهنه بودند، کمرش قوس داشت و پاهایش زیر نشیمنگاهش نیمهپنهان بودند. روی یک فوتون به خود پیچیده بود. کف چوبی زمین را طراحی کرد، جزئیات فوتون را کشید. انگار که داشت تقاضا و تمنای آن بدن بیچهره برای زندگی را نادیده میگرفت. پسزمینه را با مداد کامل کرد و خودکار را برداشت تا چشمانش را بکشد. زن سرپا ایستاد. کمرش صاف شده بود. موهایش عقب رفته بودند. فک او در انتظار یک دهان بود. وقتی کرند با خودکار طرح میکشید، نفسهایش تند و تندتر شدند تا زمانی که مجموعهای از دندانهای سفید روی صفحه از خنده منفجر شدند. صدایی که برای خنده یک زن زیادی بم بود. کرند ضربهای به دوات زد، زن تلوتلو خورد. تلاش کرد تا دوباره فریاد بزند. اما جوهر میان لبهایش لغزید و او را سیاه کرد تا زمانی که به طور کامل محو شد.
هیچ کس نامه نمی نویسد
2,000,000 ریالبرای آمدن به این سفر، چیزهای زیادی را فدا کرده یا کنار گذاشتهام:
خانه، خانواده، دوستان، شغل و عشق. در ابتدا با سفر کردن، هدف خاصی نداشتم. من سفر را آغاز کردم تا خودم را از شر بعضی چیزها خلاص کنم. این کار فقط با سفر رفتن، شدنی بود. با این حال امیدوارم در آخر سفر، چیزی هم بدست آورده باشم. اگر چیزی بدست بیاورم احتمالا ثبات و آرامش است. این آرزوی ساده من است. صادقانه بگویم، به نظر من باید از یک سفر طولانی، حداقل یک چیز بدست بیاوری. اگر چیزی برای بدست آوردن وجود نداشته باشد، احساس میکنم در حقم ظلم شده و تمام کسانی که در کتابها درباره سفر کردن وراجی کردهاند، شرمنده خواهند شد. البته این چنین نیست که با خواندن کتابهای آنها تصمیم به سفر گرفته باشم.
من سفرنامههایی که پر از عکس هستند را دوست ندارم. گاهی نمیتوانی بگویی کتاب را از روی سفر نوشتهاند یا به هوای کتاب نوشتن به سفر رفتهاند. از آن بدتر، از کسانی بیزارم که پز سفرهایشان را میدهند. نمیتوانی تشخیص دهی این آدمها، برای خودشان سفر کردهاند یا برای پز دادن به دیگران. کسانی که پز سفرهایشان را میدهند، هیچ چیز ندارند. به همین خاطر من هیچ وقت در سفر عکس نمیگیرم. سوغاتی هم نمیخرم. این چیزها فقط در حین سفر، دست و پای آدم را میبندند. سفر به معنی آزادی است. اما نوشتن حین سفر را دوست دارم. کلمات نوشته شده نسبت به عکس و سوغاتی، زرق و برق کمتری دارند و جدی و قابل تامل هستند. کلمات نوشته شده هنگام سفر دروغ نمیگویند، برای خودنمایی نیستند بلکه آدمی را به تفکر و مراقبت از خود وا میدارند. به جرات میتوانم بگویم که وقتی در سفر هستیم، قلبها و ذهنهایمان از همیشه بازتر است. زمانی است که بیشتر از هر وقت دیگری در زندگی خود فکر میکنیم. حتی ممکن است به چیزهایی فکر کنیم که هرگز پیشتر به ذهنمان خطور نکرده است. به همین خاطر اشتباه بزرگی است اگر این افکار را روی کاغذ نیاوریم. همیشه میتوانی برگردی و عکس بگیری یا سوغاتی بخری. اما افکاری که حین سفر به ذهن خطور میکند، غیرقابل بازگشت است. اگر برگردی هم احساسات و ادراکی که تجربه میکنی، مشابه قبل نخواهدبود.
مرگ به علت خوردن پیراشکی
2,450,000 ریالوقتی گفت: «عصر بخیر،» میکروفون صدای ناهنجاری داد و این صدا باعث شد قدمی به عقب بردارد. او دوباره تلاش کرد و دهانش را کمی دورتر از میکروفون گرفت. گفت: «عصرتون بخیر، خانمها و آقایون. خیلی خوشحالم که اینجام.» ردی از وحشت در نگاهش دیده شد: «نه، منظورم این نبود که… خوشحالم. منظورم اینه که، خرسندم که این… افتخار به من داده شد.»
جمعیت ساکت مانده بودند و به جز چند نفر که آزرده به نظر میرسیدند، بقیه حالت چهره خاصی نداشتند. پدرش یکی از آن افراد آزرده خاطر بود. او را دیدم که سرش را پایین انداخته و ناامید شده است.
ایان به نظر میرسید دوباره تمرکزش را به دست آورده است. نفس عمیقی کشید و برگههایی که در دستش بود را بررسی کرد. او دوباره به جمعیت نگاه کرد و چشمانش میان دیگران ردوبدل شد. «اوقات خیلی غمگینی برای همه ما اعضای دهکده آسیاست، چون یه دوست بزرگ رو از دست دادیم. ولی همونطور که توماس این مجتمع رو دوست داشت، منم همینطورم، و توماس از ما میخواست که…»
دونا دستش را روی میز کوبید، بشقابها را بهم زد، و در صندلی اش عقبوجلو شد. دستش به سمت
گلویش رفت و آن را محکم گرفت. دهانش باز بود و برای هوا تقلا میکرد.
همه رویشان را به سمت ما برگرداندند. دونا مستقیما در چشمانم زل زد و بعد حدقهاش سفید شد و صورتش روی میز افتاد. کل سالن به هوا رفت و مردم بلند شدند تا ببینند چه اتفاقی افتاده است.
هر اتفاقی بعد از آن افتاد کاملا برایم گیجکننده بود. آخرین چیزی که یادم میآید این است که یک نفر گفت: «زنگ بزنین نهصدویازده.» و مطمئنم آن فرد من بودم.
اوقات خوش ما
2,340,000 ریالسرش را بالا آورد. در نگاه اول چهرهاش بسیار آرام بود. اما دقیقتر که نگاه میکردی، آرامشش مثل یک نقاب به نظر میرسید.
«لطفا دیگه به دیدنم نیاین. نامههاتون رو هم نمیخونم. من لیاقتشون رو ندارم. خواهش میکنم فقط بذارین بمیرم.»
کلمات آخر را که ادا میکرد دندانهایش را روی هم فشار داد. از لرزش سریع چانهاش معلوم بود که دندانهای عقبیاش را روی هم فشار میدهد و آنها را به هم میساید. نگرانکننده بود. پوست اطراف چشمهایش کمی به کبودی میزد. ناگهان ترسیدم که الان است من را از گردن به عنوان گروگان بگیرد و بعد یادم آمد که اسمش را در روزنامه دیده بودم. او یک نفر را کشته بود و فرار کرده بود. بعد به زور وارد خانهای شده بود و زن و بچهای را گروگان گرفته بود.
خانم چاپستیک
1,500,000 ریالسه هفته طول کشیده بود تا خواهران بفهمند چگونه میتوانند یکدیگر را ملاقات کنند. سه که روزهای دوشنبه تعطیل بود، چندین بار به دیدن شش رفته بود. از آنجا که چایخانهی کتاب خور به تازگی باز شده بود، شش میتوانست یک روز در هفته به انتخاب خودش تعطیل باشد، پس بیرون از مغازه با سه قرار میگذاشت و آن دو با یکدیگر در همان اطراف قدم میزدند. اما پنج که متوجه نشده بود میتواند روز تعطیلش را خودش انتخاب کند، وقتی خاله وانگ به او روز چهارشنبه را پیشنهاد داد، فقط سری تکان داد. اینگونه پنج دو روز فرصت داشت تا مخزن داروهایی را که در آخر هفته استفاده شده بودند، پر کند و به همچنین بعد از چهارشنبه دو روز فرصت داشت تا خودش را برای آخر هفتهی پیش رو آماده کند. با اینکه سه دو دوشنبه سعی کرده بود به ملاقات پنج برود، مسئول پذیرش مرکز آبی به او اجازه نداده بود تا حواس پنج را در ساعات کاری از کارش پرت کند. شش هم نانجینگ را به خوبی نمیشناخت و نمیتوانست تنهایی به دیدن پنج برود. اما خوشبختانه مهندس وو حواسش جمع بود. او نیز چهارشنبهها تعطیل بود و از آنجا که هیچ خانوادهای نداشت، پنج را برای گشت زدن به مناطق مختلف شهر میبرد. پنج نگران بود که زمانی که آنها در مرکز نبودند، مشکلی برای پمپها و لولهها پیش بیاید اما مهندس وو به او اطمینان میداد که دوشنبهها و سهشنبهها او همهچیز را چک میکند و اگر مشکلی جزئی هم پیش بیاید، مرکز میتواند حوضچهی مربوطه را برای یک روز تعطیل کند.
سه قصد داشت به کارفرماهایش بگوید که با این روز تعطیل نمیتواند به ملاقات خواهرانش برود. البته تا زمانی که حرفش پیش نیامده بود، دربارهی پنج و شش حرفی به وانگ تونگ نزد. وانگ تونگ گفته بود: «اما سه، چرا هیچی به من نگفته بودی؟ بیا روز تعطیلت رو بندازیم چهارشنبه که راحت بتونی بری دیدن خواهرات.» و وانگ تونگ یکبار دیگر با مهربانیاش سه را شرمنده کرده بود. او اصلا فکر نمیکرد که مردم شهر این همه با فهم و کمالات باشند.
تصمیم گرفتم خودم باشم (رنگی)
2,600,000 ریالناراحت باش
جدا از هر چیزی در زندگی، کسانی که دوستشان داریم، کودکی، ایدهآلهای نوظهور، جوانیمان، حقایقی که روزگاری به آنها باور داشتیم، همه و همه، کوتاه یا بلند، نیاز به سوگواری دارند.
سوگواری احساسی کاملا غمناک است که بدون مقاومت عاطفی از جانب شخص صورت میگیرد. هیچیک از ما به اندازه کافی شجاع نیستیم که بتوانیم با رنجهایمان مواجه شویم. بنابراین خود را مجبور به نادیده گرفتن و یا کنترل احساساتمان میکنیم یا شاید عواطف و احساسات خود را به خوبی نمیفهمیم. در نتیجه آن، به خود اجازه ناراحت بودن را نمیدهیم.
فروید گفته است، مردم هنگامی که به اندازه کافی سوگواری نمیکنند، دچار افسردگی میشوند. عواطف و احساسات با عدم بروز، خودبهخود ناپدید نمیشوند. با سرکوب کردن احساسات، حس از دست دادن چیزی که برایش سوگواری نمیکنیم، از بین نمیرود، در عوض تبدیل به افسردگی میشود و شما را از حرکت به سمت جلو بازمیدارد.
اگر اضطراب داریم و افسرده هستیم، اما دلیلی برای آن پیدا نمیکنیم، باید حقیقت را بدانیم. حتی اگر کاملا پنهان باشد، باید از خود بپرسیم و دنبال سرنخ بگردیم، تحقیق کنیم تا به حقیقت نزدیک شویم؛ حتی اگر دانستن حقیقت به معنای پایان تحقیقات باشد. تنها با منطقیسازی حقیقت است که میتوانیم خود را از عواطف سنگین و غیرقابلتحمل نجات دهیم و همچنین آزادانه ناراحت باشیم و سوگواری کنیم.
پس، از ژرفترین ترسهای شما میپرسم، از چه چیزی شکل گرفتهای؟
تسلیت بر همه چیزهایی که دیگر کاری برای آنها نمیتوان کرد.
برای مواجهه با ذات حقیقی مشکل، چیزی که نیاز داریم تعدد افکار مختلف نیست؛ فکر کردن به عمق مشکل است.
خرگوش نفرین شده
2,200,000 ریالپسر را به داخل غار کشاندند.
نه دلیلش را میدانست و نه افرادی را که او را به سمت خود میکشاندند، میشناخت. در حقیقت، خودش را نیز نمیشناخت. وقتی داشت در مزارع پرسه میزد، مردانی ناشناس او را گرفتند و به غاری در داخل کوه کشاندند.
به اعماق غار که رسیدند، پسر را بستند. قبل از رفتن، اطمینان حاصل کردند زنجیرهایی که دور اندامش پیچیدهاند، او را کاملا بیحرکت نگه میدارند. او در تاریکی مدتی گریه کرد و فریاد کشید، اما هیچکس به کمکش نیامد.
بعد از اینکه گریهاش تمام شد، صدای خشخشی را از پشت سر شنید.
“آن چیز” به سمت او میآمد.
پسر با خوردن گوشت خام و سبزیجات خود را زنده نگه داشت. در جایی که او را بسته بودند، به صورت مچاله خوابید و همان جا اجابت مزاج کرد.
گه گاه، پسربچه را با زنجیرهایی که به بدنش بسته بودند، بیرون غار میکشاندند. این اتفاق هر چند روز یک بار یا هرچند هفته یک بار رخ میداد. نور خورشید به داخل غار نمیرسید.
هر زمان که او را بیرون غار میکشیدند، نور شدید بیرون او را آزار میداد. وقتی او را با زنجیر به هوا پرت میکردند، از درد و ترس فریاد میزد. او را به جایی میکشاندند و داخل آب یخ درخشان و بی موجی میانداختند. پسربچه شنا بلند نبود. اما اگر هم بلد بود، دستها و پاهای بستهاش مانع شنا کردنش میشدند. فریاد میکشید و میلرزید. وقتی در شرف غرق شدن قرار میگرفت، ناگهان چیزی دوباره زنجیر را تکان میداد و او را به هوا پرتاب میکرد. از روی مسیرهای جنگلی و کوهستانی رد میشد و دوباره در غار میافتاد. داخل غار، که هوایی برای تنفس و زمینی ثابت زیر پای خود داشت، کمی احساس آرامش میکرد.
جنگل پشم و پولاد
1,340,000 ریالعطر جنگلی که در همین نزدیکی است را استشمام میکنم. میتوانم عطر شبهای پاییزی را حس کنم، صدای خشخش آرام برگها را. میتوانم خنکی هوای گرگ و میش را حس کنم.
جنگلی در کار نیست. این فقط تخیلات ذهن من است. چون در حال حاضر پایان روز است و من در گوشهای از ورزشگاه متروک مدرسه ایستادهام. من یک دانشآموز پیشدانشگاهی هستم و همین الان مردی را با یک کیف بزرگ تا داخل ساختمان همراهی کردم. پیانوی رویال سیاه رنگی مقابلم قرار دارد که بعضی از قسمتهایش به جلا نیاز دارد. درپوش آن باز است. مرد کنارش میایستد. نگاهی به من میاندازد، اما هیچکداممان چیزی نمیگوییم. کلیدها را به آرامی فشار میدهد، عطر زمین گرم و زمزمهی برگها در ذهنم بلند شده و از درپوش باز پیانو، شناور خارج میشوند. شب به درازا کشیده است. من هفده سال دارم.
***
وقتی داشتم از راهرو برمیگشتم، صدای پیانو قدمهایم را در جا متوقف کرد. دلنشین و موزون بود. نفسی کشیدم و دوباره گوش سپردم. صدای دینگدینگ مکرر کلیدهای پیانو، بلند و سپس آرام، در سالن ورزش طنین انداز شد. توصیفش سخت است. اما روح و روانم یکباره پر از حسرت و اشتیاق شد – و چیز دیگری که خودم هم از آن سر در نیاوردم. متحیر و شگفتزده شده بودم. بیسر و صدا به سمت سالن ورزش برگشتم و از لای در نگاه کردم. مرد مشغول کارش بود. شجاعت به خرج دادم و نزدیکتر شدم. مرد حسابی مشغول به صدا درآوردن کلیدهای پیانو بود. پیانو را دور زد و درب بزرگ آن را با احتیاط بلند کرد و آن را به پایه تکیه داد و کلیدهای دیگری را فشار داد. آن موقع بود که عطر بینظیر شبهای جنگل را استشمام کردم، حس کردم در آستانهی قدم گذاشتن به داخل آن هستم. میخواستم وارد آن شوم، اما مقاومت کردم. هر چه باشد جنگل پس از تاریکی هوا خطرناک است.
گربه ای که کتاب ها را نجات داد
1,760,000 ریال«کتاب قدرت شگفت انگیزی دارن.»
این شعار همیشگی پدربزرگ بود
در حقیقت، پیرمرد آدم پرحرفی نبود اما زمانی که پای کتاب به میان میآمد، گویی زنده میشد و قدرت حرفزدن پیدا میکرد، چشمان باریکش به خنده مینشستند و لغات با عشقی جادویی از دهانش خارج میشدند.
«داستانهای جاودانی وجود دارن که سالها دووم آوردن. از این مدل داستانها زیاد بخون، اونا میتونن دوستای خوبی برات باشن. میتونن الهامبخشت باشن و ازت حمایت کنن.»
رینتارو به کتابفروشی کوچک با دیوارهای پر از کتابش نگاهی انداخت. هیچ کدام از پرفروشهای امروزی در قفسهها به چشم نمیخوردند. هیچ مانگا و مجلهی معروفی در قفسهها نبود. این روزها، کتابها مثل گذشته فروش خوبی نداشتند. مشتریان دائمی، نگران سرپاماندن کتابفروشی ناتسوکی بودند اما فروشندهی مسن، در جواب ابراز نگرانی آنها فقط تشکر کوتاهی میکرد. در ویترین مغازه هنوز هم تمامی کتابهای نیچه و گلچینی از اشعار تی اس الیوت به نمایش گذاشته شده بودند.
این مغازهای که پدربزرگ با دستان خودش درست کرده بود، خلوتگاهی امن برای پسری بود که میخواست در تنهایی خودش زندگی کند. رنتارو، که هیچ وقت در مدرسه جایگاه خاصی نداشت، عادت داشت به کتابفروشی بیاید، خودش را در قفسهها غرق کند و هرچیزی را که پیدا کرد، بخواند.
میتوان گفت، اینجا آرامگاه رینتارو بود، مکانی امن برای پنهان کردن خودش از جهان بیرون. اما حالا و تا چند روز آینده، مجبور بود برای همیشه کتابفروشی ناتسوکی را ترک کند.
زیرلب زمزمه کرد: «همه چیز به هم ریخته پدربزرگ.»
همان لحظه بود که صدای زنگ نصب شده جلوی در ورودی، او را به دنیای واقعیت برگرداند. بلند شدن صدای زنگ، خبر از ورود مشتری به داخل مغازه میداد، اما او که تابلوی بسته است را پشت در قرار داده بود! خورشید غروب کرده بود و پشت در شیشهای، چیزی جز تاریکی به چشم نمیخورد.
ایستاده و استوار در 24 سالگی
1,500,000 ریالمن یک احمق هستم. مادرم نیز همین را میگوید. البته او تنها به خودش اجازه میدهد این حرف را درباره من بزند.
در ظاهر سرسخت و در درون کلهشق. هنگامی که به کره آمده بودم چون هیچ اطلاعات درستی درباره شرایط و موقعیت نداشتم و ازآنجاکه بنا به دلایلی میخواستم روی به اصطلاح، هویت و شخصیت فردی خودم پافشاری کنم، با سختیها و دردهای بسیاری مواجه شدم و حالا که به عقب نگاه میکنم تازه میفهمم به جز من افراد دیگری هم وجود داشتند اما تمام تمرکز من روی خودم بود. مشتاق بودن و لجباز بودن دو مقوله کاملا متفاوت هستند. همینطور سرسخت بودن و کله شقی.
سه ماه ابتدایی ورود به کمپانی به طور عمده صرف یادگیری زبان کرهای شد. درسهای پایه هنوز برنامهریزی نشده و من درباره اتفاقات بعدی نیز اطلاعی نداشتم. دوست نداشتم در خوابگاه بمانم. برای همین معمولا در طبقهای که اتاقهای تمرین قرار داشتند پرسه میزدم.
وقتی جهان اطرافت هیچ نسبیتی با تو ندارد و به تنهایی به کار خود ادامه میدهد، در موقعیت وحشتناکی قرار میگیری. همه مشغول بودند. همه برنامه خودشان را داشتند. به زبانی حرف میزدند که تو نمیدانستی. طوری به نظر میرسیدند که انگار همه چیز در دستشان است؛ و تو که یک شانس طلایی برای کارآموز شدن در یک کمپانی برتر را بدست آورده بودی، تو که با افتخار به کره آمده بودی، با تصور اینکه در کار خودت خواهی درخشید و موفق میشوی، حالا به اطرافت نگاه میکنی و این حقیقت شوکهکننده نفست را میبرد. زیرا بدون اینکه نیاز به مقایسه باشد، نسبت به دیگران هزار قدم عقب هستی. تمام چیزهایی که در گذشته یاد گرفته بودی اکنون فقط مثل یک دانه بلال میمانند که سگی آن را گاز گرفته و ناپدید شده است. یک آشوب به تمام معنا؛ و حتی نمیدانی از کجا باید شروع به یادگیری کنی.