نمایش 9 12

کوکورو

3,350,000 ریال

حدس می زدم جهان بینی سنسی بر شالوده ی ماجرایی عشقی- قطعا بین او و همسرش- در جوانی بنا شده باشد، ماجرایی پرشور و آکنده از شدت و حدت در آغاز و بعدها درآمیخته با ندامت. این تعبیر، کم و بیش با آن گفته ی سنسی که عشق جنایت است، همخوانی می یافت. در عین حال سنسی به من گفته بود که حالا هم به همسرش عشق می ورزد. پس منطقی نبود که دیدگاه بدبینانه ی سنسی را پیامد آن ماجرای عشقی بدانم. بر همین اساس، دیدگاه های مردم گریزانه ای را که سنسی با من در میان گذاشته بود، بیشتر باید برای تبیین نگاه او به دنیای مدرن در نظر می گرفتم، نه درباره ی مناسبات او و همسرش.

گاه گاهی هم خاطره ی قبری که در گورستان زوشی گایا بود و نمی دانستم قبر کیست، ذهنم را درگیر می کرد. می دانستم که رابطه ای عمیق با سنسی دارد. من که این همه به سنسی نزدیک شده بودم و در عین حال درکی چنین ناچیز از او داشتم، آن قبر را به نوعی دفینه ی پاره ای از زندگی سنسی می دانستم. با این همه، هرچه در آن قبر بود، برایم مرده و منسوخ به حساب می آمد: چیزی که نه تنها نمی توانست کلید ورود به قلب سنسی باشد، بلکه هیولاوار میان ما ایستاده بود و برای همیشه بین ما جدایی می انداخت.

در این گیرودار موقعیتی پیش آمد که من و همسر سنسی دوباره مجال مصاحبتی تک به تک یافتیم. اواخر پاییز بود، که روزها کوتاه و کوتاه تر می شوند و بی قراری در فضا و سوز سرما در هوا موج می زند. هفته ی قبل از آن،سه چهار سرقت پیاپی در محله ی سنسی رخ داده بود، همه هم در اوایل شب. چیز باارزشی ندزدیده بودند، اما به هرحال به هر خانه ای که وارد می شدند حتما چیزی برمی داشتند و همسر سنسی نگران شده بود.

به افق پاریس

2,350,000 ریال

در امتداد ساحل رودخانه پیش می‌رفتند. هر قدمی که جلو می‌گذاشتند، یک قدم به مرگ نزدیک می‌شدند.

چندین هفته بود که پیش می‌رفتند و سر نیزه‌ی سربازان عثمانی پشت سرشان بود. دشت‌های آناتولی شرقی خشونت بی‌حدی داشت. پناهگاهی در کار نبود و غذا اندک بود. هر شب کاروان اسیران پیاده از پا می‌افتادند و صبح خیلی‌ها بلند نمی‌شدند. لباس مرده‌ها را به سرعت می‌دزدیدند. جنازه‌های برهنه را کنار جاده روی هم تلنبار می‌کردند تا کلاغ‌ها خدمتشان برسند. اول پیرها و ناتوان‌ها می‌مردند و بعد نوبت بچه‌ها می‌رسید. سورن بالاکیان یادش بود که مادر جوانی با دست‌های خالی خود برای نوزادش قبر می‌کند. اندوهگین و گریان مثل سگی که استخوانی را در خاک چال می‌کند، پنجه در خاک می‌کشید. وقتی چاله به نیمه رسید گروهی سرباز خندان او را به بیشه‌ای در آن حوالی کشاندند. سورن دیگر او را ندید.

ارمنی‌ها را در منطقه از خانه و کاشانه‌شان می‌راندند و به سمت شرق و دشت‌های سوریه می‌راندند که بمیرند.

فرات از خونشان سرخ بود.

سورن از کنار مادرشان تکان نمی‌خورد. فقر و فلاکت و خستگی زن را به روزی انداخته بود که سورن او را نمی‌شناخت. چشم‌هایش را به زمین دوخته بود و زیر لب درباره‌ی خانه‌شان حرف می‌زد که از آن رانده شده بودند. درباره‌ی فقدان بزرگ‌تر حرفی نمی‌زد، همان که هر بار سورن به فکرش می‌افتاد توی دلش خالی می‌شد اندوه چیزی را درون مادرش سوزانده بود.

روستایی‎ها را مجبور می‎کردند بدون هیچ بالاپوشی بیرون زیر آسمان پرستاره بخوابند. مادر سورن هر شب به چنان خواب عیقی فرو می‎رفت که حتی فرصت کابوس دیدن هم نداشت. کنار مادرش دراز می‎کشید و نفس او را تماشا می‎کرد که مثل ابری سفید از دهانش بیرون می‌زد.

پوست بر زنگار

قیمت اصلی: 650,000 ریال بود.قیمت فعلی: 585,000 ریال.

بازنشسته

قیمت اصلی: 9,500,000 ریال بود.قیمت فعلی: 8,550,000 ریال.