آفتاب گرفتگی (جستارهایی درباره ی رودررویی مذهب و رمان در ایران معاصر)
قیمت اصلی: 750,000 ریال بود.675,000 ریالقیمت فعلی: 675,000 ریال.تادیب (روایت یک تحقیر)
1,250,000 ریالنزدیکیهای ساعت پنج، از زور خواب بیهوش شدم. دیگر ساسها را حس نمیکنم. حشرات دیگر را هم همینطور. مورچهها غیبشان زده است. خوابم میبرد. نه رویا و نه کابوس. ساعت هشت، برادرم بیدارم میکند. باید برویم. صبحانه را در کافهی بغل میخوریم. قهوهی افتضاح، اما چای نعنا عالی. پیراشکی هم هست. برادرم میگوید: «مراقب باش؛ روغنش لابد مال پارسال است!» از ساسها که بدتر نیست. پیراشکیها مرا یاد بچگیهایم در فاس میاندازد. یک بار در هفته، روز حمام، پدرم توی راه برگشت، برایمان پیراشکی میخرید. بهعنوان صبحانه. پیراشکیها را میزدیم توی کوزهی عسل. مزهاش یادم نمیرود. کوزه پر از تکههای نان و زنبور مرده بود. ته کوزه را با برادرم در میآوردیم و خوش بودیم. میخندیدیم و انگشتهایمان را لیس میزدیم.
روزگار سخت
3,300,000 ریال«ماییم که باید دولت و افکار عمومی را در خصوص گواتمالا روشن کنیم و طوری این کار را بکنیم که متقاعد شوند مشکل خیلی جدی و حاد است و باید فکر عاجلی به حالش کرد. چطور؟ باید زیرکانه و موقعیتسنجانه عمل کرد. باید کارها را جوری سامان داد که افکار عمومی، که در حکومتهای مردمسالار نقش تعیینکنندهای دارند، به دولت آمریکا فشار بیاورند تا دستبهکار شود و جلوی تهدیدی جدی را بگیرد. کدام تهدید؟ همان که برایتان توضیح دادم که گواتمالا آن نیست: اسب تروای اتحاد شوروی که به حیاط خلوت ایالات متحده نفوذ کرده است. حالا چطور میشود افکار عمومی را متقاعد کرد که گواتمالا دارد به کشوری تبدیل میشود که کمونیسم در آن، دیگر واقعیتی زنده است و اگر واشنگتن اقدام جدی نکند، ممکن است اولین دولت اقماری اتحاد شوروی در ینگه دنیا باشد؟ از طریق مطبوعات…
بهتر است همهچیز روند طبیعی خود را طی کند و کسی برنامهریزی و هدایتش نکند، مخصوصا هیچکدام از ماها، که توی این قضیه ذینفعیم. این فرض را، که گواتمالا در آستانهی افتادن در چنگ شوروی است، نه مطبوعات جمهوریخواه و دستراستی آمریکا، که رسانههای پیشرو باید مطرح کنند؛ رسانههایی که دمکراتها یا به عبارتی میانهروها و چپگراها میخوانند و میشنوند. اکثر مردم مخاطب این رسانهها هستند. برای آنکه ماجرا باورپذیرتر شود، همهی این کارها را مطبوعات لیبرال باید بکنند.»
کلاه گردانی میان آس و پاس ها
2,100,000 ریالرضا گفت: «لامصبها، اینهمه حرف توی کلهتان است و از یک کافه اینهمه تفسیر و تاویل فوکویی و دریدایی تحویلمان میدهید، یک فکری هم ازتان دربیاید که ازش پول بزند بیرون. از این هی دور هم جمعشدنمان چرا نمیتوانیم دوزار دربیاوریم؟ این یالغوزی و جیب خالی تا کی باید چسبیده باشد بهمان؟»
بلند و هیجانی حرف زده بود. از میزهای کناری دو دختر برگشتند و لحظهیی نگاهش کردند؛ کمی شاکی، کمی خریدارانه، با نگاه خیرهی هر پنج نفر، لبخندی زدند و دوباره روشان را برگرداندند آن طرف. یک نفر ایستاده بود دم در ورودی حیاط و داشت سازدهنی میزد. صدایش خوب نمیآمد میان سروصدای میزها و ترومپت جزی که از بلندگو پخش میشد. او اما چشمهاش را بسته بود و برای خودش میزد. بندینک بسته بود و پیرهن پیچازی سرخابی تنش بود. کلاهی شبیه کلاه شکارچیها هم سرش بود. سازدهنی را درآورد از دهانش و کلاهش را از سر برداشت و راه افتاد توی کافه و میز به میز رفت و کلاه را گرفت جلو کافهنشینها. یکی دو نفر فقط اسکناسی انداختند توی کلاهش. آنها داشتند نگاهش میکردند.
کیومرث گفت: «کاسبیِ روشنفکرانه است یا هنرمندانه؟»
رضا شانه بالا انداخت.
مهناز گفت: «داری توهین میکنی بهش.»
کیومرث دست گذاشت روی دهانش.
کمال گفت: «این مدل کاسبی باب کار ماست.»
سودابه گفت: «ببند دهنت را.»
کارمیلا (ادبیات کلاسیک)
1,250,000 ریالزن عقب رفت، درحالیکه خیره به من نگاه میکرد، سپس به پایین لغزید و روی زمین افتاد و آنطور که که فکر میکردم خود را زیر تخت پنهان کرد.
برای اولینبار ترسیده بودم و با تمام قوت و توانم داد زدم. پرستار، خدمتکار مهدکودک و کدبانوی خانه همگی به داخل دویدند و پس از شنیدن قصهام، آن را بیاهمیت تلقی کردند و در آن اثنا تا جایی که میتوانستند تسلیام دادند. اما با آنکه بچه بودم حس میکردم که چهرههایشان ظاهری تشویشآمیز دارد و بهطرزی غیرعادی رنگ باخته و دیدم که به زیر تخت و اطراف اتاق نگاه کردند و به زیر میزها نگاهی انداختند، در گنجهها را باز کردند و کدبانوی خانه در گوش پرستار به نجوا گفت: «دستت را در آن گودی روی تخت بگذار؛ کسی آنجا دراز کشیده، همانقدر مطمئنم که اطمینان دارم کار تو نبوده؛ جایش هنوز گرم است.»
تخم مرغ های شوم (ادبیات کلاسیک)
1,250,000 ریالدر کل، آن تابستان یکی از تابستانهای فوقالعادهی زندگی پرسیکف بود و او گاه با یک خندهی زیرلبی و رضایتمندانه دستهایش را به هم میمالید و روزهای زندگیاش را با ماریا استپانونا در آن دو اتاق تنگ به یاد میآورد. اینک پرفسور هر پنج اتاقش را پس گرفته بود، جایش بازتر شده بود، دوهزاروپانصد کتاب و تعدادی جانور تاکسیدرمیشده، نمودار و نمونهآزمایش در خانهاش جا داده و روی میز اتاق کارش نیز یک چراغ سبز روشن کرده بود.
موسسه هم از اینرو به آنرو شد: به دیوارهایش رنگ کرم زدند، اتاق جانوران را برای اینکه آب به آنها برسد لولهکشی کردند، شیشههای کل ساختمان را با شیشههای آینهای تعویض کردند و پنج میکروسکوپ نو و چند میز تشریح، چند لامپ دوهزار وات با نور غیرمستقیم، تعدادی رفلکتور و چند گنجه هم برای استفاده در موزه به موسسه ارسال شد.