ما تمامش می کنیم
3,100,000 ریالیک پایم را روی لبه پشتبام گذاشتهام و از طبقهی دوازدهم خیابانها بوستون را نگاه میکنم. نمیتوانم به خودکشی فکر نکنم.
نه، نه در مورد خودم. زندگیام را آنقدر دوست دارم که بخواهم ادامهاش بدهم.
بیشتر در مورد دیگران فکر میکنم و اینکه درنهایت، چطور تصمیم میگیرند به زندگیشان پایان بدهند. آیا بعدا برای این تصمیمشان تاسف میخورند؟ حتما درست پس از آنکه اقدام به این کار میکنند و یک لحظه پساز آنکه کار شروع میشود، هنگام سقوط آزاد سریع، کمی احساس پشیمانی میکنند. آیا درحالیکه زمین به سرعت به طرفشان میآید، به زمین نگاه میکنند و میگویند: «عجب غلطی کردم. چه فکر مزخرفی بود؟»
گمان نمیکنم اینطور باشد.
من خیلی به مرگ فکر میکنم؛ بهخصوص، امروز که تازه- همین دوازده ساعت پیش- جانانهترین سخنرانی تمجید در مراسم خاکسپاری را که اهالی پلتورای مین تاکنون شاهدش بودهاند، ایراد کردهام. خب، شاید جانانهترین سخنرانی نبود و میتوانست ناموفقترین سخنرانی هم به حساب بیاید. گمان میکنم بستگی به این دارد که نظر مادرم را بپرسید یا نظر مرا. مادرم که احتمالا تا یک سال، با من صحبت نخواهد کرد.
آن من بودم. من لیلی بلوم هستم و اندرو پدرم بود.
امروز بهمحض اینکه در مراسم خاکسپاری در جایگاه تمجید از او صحبت کردم، یک بلیت هواپیما، مستقیم به مقصد بوستون گرفتم و اولین پشت بام بلندی را که توانستم پیدا کنم، تصاحب کردم.
وقتی آسمان آنقدر صاف است که میتوان شکوه کائنات را به معنی واقعی کلمه حس کرد، مرگ پدر، هماتاقی زجرآور و سخنرانی پرسشبرانگیزم در مراسم خاکسپاری، حس چندان بدی به من نمیدهد.
امشب را دوست دارم.
خب… بگذارید این جمله را طور دیگری بگویم که احساساتم را بهتر نشان دهد.
امشب را دوست داشتم.
اما متاسفانه، در با چنان شدتی باز شد که خیال کردم کسی از راهپله به داخل پشتبام پرتاب شده است.
آرام آه میکشم، چشمهایم را می بندم و سرم را به دیوار گچی پشتم تکیه میدهم. به دنیا ناسزا میگویم که این آرامش تاملبرانگیز را از من دریغ کرد.
زندانی
2,950,000 ریالاشتباه کردم. اصلا نباید میاومدم اینجا.
به پشت سرم و در میلهای قرمزی که بسته شده، نگاه میکنم. هنوز دیر نشده. حتی بااینکه قرارداد را امضا کردهام، مطمئنم میتوانم فسخش کنم. هنوز هم میتوانم برگردم و اینجا را ترک کنم. برخلاف زندانیها، مجبور نیستم اینجا بمانم.
این شغل را نمیخواستم. حاضر بودم غیرازاین هر شغلی را قبول کنم. اما برای تمام شغلهایی که یک ساعت از شهر ریکر، واقع در شمال ایالت نیویورک، فاصله داشتند، درخواست دادم و این زندان تنها موردی بود که برای مصاحبه تماس گرفت. این شغل آخرین انتخابم بود و فکر کردم شانس آوردهام که پیدایش کردهام.
پس به جلو رفتن ادامه میدهم.
مردی در ایست بازرسی انتهای راهرو، جلوی در میلهای دوم، کشیک میدهد. چهلوچندساله، با مدل موی کوتاه نظامی و ملبس به همان یونیفورم آبی شقورقی که خانم پشت میز با آن چشمهای بیروح به تن داشت. به کارت شناسایی متصل به جیب سینه یونیفورمش نگاه میکنم: زندان بان، استیو بنتون.
«سلام!» صدایم مثل جیغ بیرون میآید، که البته دست خودم نیست. «بروک سالیوان هستم و امروز اولین روز کارمه.»آیدآآ
بنتون بدون تغییری در چهرهاش با چشمهای تیره ورندازم میکند. به تیپی که امروز انتخاب کردهام فکر میکنم و به خودم میلولم. با خودم فکر کردم، وقتی قرار است در زندان مردان با حداکثر تدابیر امنیتی کار کنی، بهتر است با تیپ زدنت لوندی نکنی. برای همین شلوار مشکی بوتکات و پیراهن دکمهخور مشکی آستینبلند پوشیدم. دمای هوای بیرون 26 درجه است، یکی از آخرین روزهای گرم تابستان را سپری میکنیم و کمکم دارم بابت پوشیدن این همه لباس مشکی پشیمان میشوم، اما به نظرم این تنها راهی بود که توجه کمتری به خودم جلب کنم.
صعود زندگی من (سفری معجزه آسا از آستانه مرگ تا پیروزی بزرگ زندگی)
قیمت اصلی: 1,550,000 ریال بود.1,395,000 ریالقیمت فعلی: 1,395,000 ریال.من در کوبا یک جرمن شپرد بودم
1,350,000 ریالپارکی که چهار مرد در آنجا جمع میشدند فضای کوچکی داشت. پیشتر که هنوز مقامات شهر مکان پارک را روی نقشههای توریستی شهر مشخص نکرده بودند، محوطهای نردهکشی شده و مستطیلی بود که کارمندها موقع رفتن سرکار بیتوجه از کنارش رد میشدند. آن چهار نفر هرروز صبح میآمدند تا زیر سایهی انجیر هندی، که در طول روز جابهجا میشد، بنشینند و گاهی که باد لابهلای برگهای درخت میپیچید یاد وطنشان میافتادند.
یکی از آنها یک جعبه دومینوی پلاستیکی دستش بود. اسمش ماکسیمو بود و چون جثه کوچکی داشت اسم دهانپرکنش تمام عمر باعث شده بود آدمها دستش بیندازند. همیشه دوست داشت بگوید یک عمر زندگی چند نکتهای را دربارهی فیزیک خنده به او آموخته است و میتوانست هر انسانی را بزرگ جلوه دهد. ماکسیمو ابتدا صبر کرد تا بقیه بنشینند و سپس مهرهها را روی میز ریخت. وقتی دید همه سرحالند گلویش را صاف کرد و آماده شد تا لطیفهای را که برای آن روز آماده کرده بود، تعریف کند.
«خب، بیل کلینتون تو زمان ریاستجمهوریاش میمیره و جسدش رو منجمدý میکنن.»
آنتونیو به پشتی صندلیاش تکیه داد و آه بلندی کشید: «بفرمایید، باز شروع کرد.»
ماکسیمو متوجه نگاه بیحوصله آنتونیو شد و این کار کمی اوقاتش را تلخ کرد. اما لبخند زد و گفت: «صبر کن باحال میشه.»
مهرههای دومینو را روی میز به صورت دو دایرهی بزرگ تقسیم کرد و سپس ادامه داد.
«آره، بعد منجمدش کردن و وقتی تکنولوژی آب کردنش به دست اومد تو سال 2105 بیدار شد.»
«دو هزار و صد و پنج، واقعا؟»
ماکسیمو گفت: «دقیقا، بگذریم، خب حالا مشتاق بود بدونه تو این مدت چه بلایی سر دنیا اومده. میره یه یهودی رو پیدا میکنه و ازش میپرسه “خب، از خاورمیانه چه خبر؟” یارو جواب میده “وای، عالی. عالی. همه چی عین بهشته. همه با هم دوستن.” کلینتون این رو که میشنوه لبخند می زنه. خب؟»
سه نفر دیگر از هم زدن مهرهها دست کشیدند و هر نفر سهم مهرههایش را جلوی خودش کشید. بعد هم منتظر ماندند ماکسیمو لطیفهاش را تمام کند.
ارتقا
3,200,000 ریالکتابی در دست داشت و یک بطری شامپاین کروگ پیش رویش روی پیشخان بود.
کنارش روی یک چهارپایه نشستم و نشانم را روی پیشخان گذاشتم. نشان من شمایل یک عقاب سرسفید بود که بالهایش را دور مارپیچ دورشتهای مولکول دیانای حلقه کرده بود. مدتی طولانی سورن هیچ واکنشی از خودش نشان نداد. حتی به شک افتادم که شاید برق نشان را زیر نور چراغهای سقفی بار ندیده باشد، اما بعد سرش را برگرداند و به من نگاه کرد.
لبخندی تحویلش دادم.
کتاب را بست. اگر هم نگران بود، نگرانی را در چهرهاش بروز نداد. فقط با آن چشمهای آبیرنگش که مشخصه بارز اهالی اسکاندیناوی است، به من خیره شد.
گفتم: «سلام هنریک، من رمزی هستم، مامور اداره حفاظت از ژنها.»
«میشه بگین چه خطایی از من سر زده؟»
سورن سی و سه سال داشت و اهل اسلو بود، اما در لندن درس خوانده بود. مادرش آنجا دیپلمات بود. حرف که میزد، ته لهجه لندنیاش را میشد تشخیص داد.
«میتونیم بیرون از اینجا دربارهش حرف بزنیم.»
مشروبفروش که نشان من را دیده بود، حالا نگاهش به ما بود. احتمالا نگران بود که صورت حسابش پرداخت نشود.
سورن گفت: «من چند دقیقه دیگه باید سوار هواپیما بشم.»
«تو نمیری توکیو. امشب نمیری.»
سورن دندانهایش را روی هم فشار داد و برقی در چشمانش درخشید. موهای بلوندش را که روی صورتش ریخته بودند، پشت گوشهایش جمع کرد و مشروبفروشی را از نظر گذراند. بعد به بیرون و به مسافرهایی نگاه کرد که داشتند در سالن فرودگاه راه میرفتند.
گفتم: «اون خانومه رو میبینی که پشت سر ما روی اون چهارپایه نشسته؟ همون که موهای بلوند بلند داره و بادگیر سورمهای تنشه؟ اسمش هست نتمن. همکار منه. مامور اداره حفاظت از ژنهاست. پلیس فرودگاه هم منتظر فرصته تا دستگیرت کنه. ببین، یا مثل بچه آدم پا میشی با من میآی یا به زور میبرمت. انتخاب با خودته، ولی همین الان باید تصمیم بگیری.»