ما گرگ بودیم
2,100,000 ریالزندگی ایوا پیچیده نیست. زندگیاش بچه است و غذا. غذاست که باعث میشود زمستان وسط کوهها نمیری، زمانی که وحشتیترین شکارها بهخاطر سرما قایم میشوند. تنها حیوانهایی که بیرون میآیند مثل برف سفیدند، پیداکردنشان سخت است و تا ببینیشان زیر و بمت را درآوردهاند؛ تا تفنگت را بلند کنی ناپدید شدهاند. بنابراین توی این منطقه بهتر است آدم غذای ذخیره داشته باشد و آن هم نه کم و هنری پیر که هواپیما دارد، همان که از خانهاش در شرق تا اینجا سهچهار ساعت پیاده راه است، گفت سال اول کارش به جایی رسیده که ریشه میخورده تا این زمستان نکبتی را بگذراند. بعدش دیگر میدانست.
بخت یار من بود، من شکارچی خوبیام حتی خیلی خوب، اینجا همه همین را میگویند ولی زمستان که بشود زمستان است دیگر.
قصه های ادسا
1,500,000 ریالخطبهی عقد جاری شد. ربی روی صندلی راحتی نشست چند لحظه بعد، از اتاق بیرون اومد و دید از این سر تا اون سر حیاط میز ردیف شده. تعداد میزها بهحدی زیاد بود همهشون توی حیاط جا نشدند، خلاصه اینکه دروازه رو باز کردند و دنبالهی میزها رو توی خیابون بالنیچنایا چیدند. روی میزها پارچههای مخملی پهن کردند. این قطار درازی که از میزها درست شده بود، به مار میمونست که روی شکمش پارچههایی رنگارنگ پهن کرده بودند، بهویژه پارچههای مخملی نارنجی و سرخ.
همهی اتاقهای خونه تبدیل شده بودند به آشپزخونه. شعلههای مات، مست و چرب از در و پنجرههای دودهگرفته زبونه میکشیدند…
این خبر ستون حوادث نیست
2,100,000 ریالمیتوانستم فکر کنم: دارد سربهسرم میگذارد، یا اشتباهی انگشتش رفته روی دکمهای که مربوط به اسم من است و نمیداند که صدایش را میشنوم، از این اتفاقها میافتد، اما چنین فکری نکردم. میتوانستم تصور کنم که شخص دیگری پشت خط است، مثلا شخصی که موبایل لئا را دزدیده، یا جایش زنگ زده چون دست خودش بند بوده، اما چنین تصوری نکردم: مطمئن بودم که خودش است. آن نفس- حتی کوتاه، و تغییر یافته- نفس خودش بود، شکی وجود نداشت. محال بود اشتباه کنم. به صمیمیت ما مربوط میشد. اصلا این نوع یقین دلیل صمیمیت است.
ازآنجاکه همچنان چیزی نمیگفت، اصرار کردم، این بار با ملایمت، با زدودن هرگونه تشویش، بیآنکه بگذارم کلافگی در صدایم حس شود، انگار که حدس زده بودم باید مهربان باشم و لئا بالاخره توانست حرف بزند.
زمزمه کرد: «اتفاقی افتاده.»
مینیاتورها
1,650,000 ریالدر به سلول دیگری باز شد و دکتر به همراه بهیار و دو نگهبان وارد شد…
دکتر مودبانه گفت: «اوه، سرناد! اجازه بدید نبضتون رو بگیرم» و دستش را دراز کرد. در همین حین با چشم چپ به بهیار چشمکی زد و با چشم راست به نگهبان.
مرد سفیدپوش لرزید و فرید کشید:
«لعنتی! اعتراف کن، تو الف. پِ. شصت و هشت هستی؟»
«نه، اشتباه میکنید» – دکتر ادامه داد: «من دکتر هستم… دمای بدنتون چطوره؟ زبونتون رو نشون بدید.»
مرد به جای آنکه زبانش را بیرون بیاورد، انگشت شستش را از میان انگشتان وسطی و اشاره به نشانهی «زرشک» به دکتر نشان داد و درحالیکه روی پا خم شده و به سمت او هجوم برده بود، زد زیر آواز:
خانهی اشنیرسون وحشتناک شلوغ است…
دکتر گفت: «پتاسیم بروماید یک قاشق غذاخوری…»
پرستوها و پاییز
2,500,000 ریالامروز حقیقت تلخ در خیابان ابراهیم رخ نموده و میدان برای از کوره به در رفتگان خالی مانده است. خشم برهمانباشته مثل کوه آتشفشان فعال شده است. نعرههای جنونآمیز از جگرها برمیآیند. هرچه برپاست کوبیده میشود. بنزین بر زمین روان و آتش شعلهور است. درها شکسته و کالاها پخش و پلا میشوند. مردم مثل موج در تلاطماند و دیوانگی مانده بیرقیب. قاهره انقلاب کرده اما علیه خود. او که دوست داشت بر دشمن بتازد بر خودش تاخته و دست به خودکشی زده است، و ترسیده از خود میپرسید: «چه باعث این همه است؟» تیزی احساسش از وخامت اوضاع خبر میداد و خوب میدانست که پرده از غمنامهی راستین، فردا برگرفته میشود. این خطر زندگیمان را نشانه رفته است. خودمان را تهدید میکند نه انگلیسیها را. قاهره را تهدید میکند و جنگ برپاشده در کانال را و دولت را و نیز خود او را که جزئی از این دولت است. این توفان سرانجام، ریشهی دولت را و حزب را و شخص او را از بیخ برخواهد کند. هرگز این دغدغه رخت از دلش برنمیبندد و با وجود گرداب جنونی که در آن افتاده، هرگز از او کنده نمیشود؛ گویی که از جنون و خرابی و آتش فراتر است و به احساس خود در این مورد ایمانی بیچون و چرا دارد.
دوردستان
1,550,000 ریالقرار بود به شهر بروند، در آنجا تحصیلاتشان را تمام کنند، میتوانستند درآمد بیشتری داشته باشند و چه بسا کاروکاسبی خودشان را به پا میکردند. چندان نمیاندیشیدند چه میخواهند بخوانند یا چه کاسبیای قرار است ترتیب بدهند، و ایملدا فقط نگران این بود که نقشههایشان مثل باقی مردم دنیا عوامانه نباشد. او زنش را در آغوش میکشید و به او میگفت نقشههایشان مثل باقی مردم نخواهد بود چون آنها مسلما نقشههایشان را محقق خواهند کرد. زن به مردش لبخند میزد و به او میگفت که تنها چیزی که حقیقتا اهمیت دارد این است که کل زندگی کنار یکدیگر باشند، حتی اگر تمام زندگیشان در دهکده ودر بیپولی بگذرد. آن روزها مرد هوگو نامیده میشد و زن زیبا و جذاب بود.