شیطان و دوشیزه پریم
1,600,000 ریالیک شبی دوستانش را به خانهاش دعوت کرد و برای شام یک تکه گوشت چرب و نرم پخت. ناگهان دید که نمک تمام شده است. پس پسرش را صدا زد و گفت:« برو به ده و نمک بخر. اما به قیمت بخر، نه گرانتر و نه ارزانتر.»
پسرک تعجب کرد:« پدر، میفهمم که نباید گرانتر بخرم. اما اگر بتوانم کمتر پول بدهم، چرا کمی در پولمان صرفهجویی نکنم؟»
پدر گفت:« کسی که نمک را زیر قیمت میفروشد، حتما به شدت به پول احتیاج دارد. کسی که از این موقعیت استفاده میکند، نشان میدهد که به عرق و مبارزهی یک انسان برای تولید نمک، احترام نمیگذارد.»
پنجاه چیزی که تقصیر من نیست (دل نوشته ای از سال های بزرگ سالی)
2,500,000 ریالزندگی برای دخترها متفاوت است.
زندگی ما وقت بیشتری میخواهد.
زندگی ما پیچیدهتر است.
زندگی ما پر از تعهدها و انتظاراتی است که زمان زیادی از ما میگیرند، انرژی و روحیهمان را خراب میکنند و جز احساس خستگی و ناامنی و عدم اعتمادبهنفس و تنهایی برایمان چیزی باقی نمیگذارند.
و من دیگر نمیتوانم تحمل کنم.
در کیف پنجکیلوییام دنبال کیفپول یککیلوییام میگردم.
تقصیر من نیست که در کیفپولم تنها یک کارت اعتباری و دهها کارت عضویت فروشگاههای مختلف دارم که اگر روزی بتوانم یکی از آنها را پیدا کنم میتوانم از فروشگاهش موقع خرید تخفیف بگیرم.
تقصیر من نیست که مجبورم این کارتهای عضویت را با خودم حمل کنم چون شمارهتلفنم را موقع خرید وارد سیستم نکردهاند.
تقصیر من نیست که وقتی سعی کردم تلفنم را موقع خرید ثبت کنم به من گفته شد قبلاً با این تلفن ثبتنام کردهام و من گذرواژه را به یاد نمیآوردم، چون از ترس دزدان هویت آن را یادداشت نکرده بودم.
تقصیر من نبود که رمزم را تغییر نداده بودم، چون درآنصورت باید ایمیلم را چک میکردم تا رمز جدید را وارد کنم و درآنصورت چشمم به آن عدد کوچک بالا سمت راست میافتاد که میگفت ۷۰۳۸ ایمیلِ چکنکرده دارم.
مرد بداخلاقی که در صف صندوق پشت سرم ایستاده بود حالا در صف تحویل غذا پشت سرم است. سنگینی نگاهش را روی خودم احساس میکنم. ابروهای مرتبنشدهاش با دیدن محتویات کیفدستی و کیفپولم که روی پیشخوان است از تعجب بالا میرود. بازهم بهآرامی سمت او برمیگردم، جاکارتی مجانی صدگرمی چنان در میان انگشتان زمختش با آن ناخنهای مانیکورنشده جای گرفته که انگار یکجور نماد برتری است؛ نماد عضویت در یک کلوپ نامشخص که هیچ دختری هیچوقت نخواهد توانست به عضویت آن دربیاید.
فریاد میزنم: «تقصیر من نیست!!»
درحالیکه شیشهی پنجرهی خودبرحقانگاری تا پایین کشیده شده است تا خانه میرانم. احتمال معصومیت را به مشام میکشم؛ نفسهایی عمیق و طولانی. با سرعت از کنار مراکز خرید کوچک و یکطبقه و پارکینگهای پر از ماشین میگذرم؛ یک حومهی لسآنجلسی پر از مردم گرسنه و جوّی ناشی از اتفاقی که در صف غذا برایم افتاد.
چیزی که اتفاق افتاد دقیقا برخلاف شخصیت و روحیهی من بود.
رها کردن آسان نیست
970,000 ریالبخشایش درواقع مکالمهای است که شما با خودتان، روحتان و قلبتان انجام میدهید. شاید هیچوقت جملهی «معذرت میخواهم» را از طرف مقابلتان نشوید و عیبی هم ندارد؛ چون انتخاب شما این است که تحت هر شرایطی گذشته را رها کنید. سخت خواهد بود، ولی متوجه خواهید شد که آرامش خیال شما مهمتر از این است که شخصی کلماتی را بر زبان بیاورد که شاید حتی اعتقادی هم به آنها نداشته باشد.
بخشش به این معنا نیست که باید کارهایی را که کردهاند فراموش کنید. هیچوقت به جملهی «ببخش و فراموش کن» اعتقادی نداشتهام. این جمله کاملا غلط است. جملهی درست این است: «ببخش و از تجربهای که به دست آوردهای برای رشد خودت استفاده کن.» بعضی از مردم معتقدند برای رهاکردن گذشته باید با شریک سابقتان دوست باشید. متأسفانه این روش، درست نیست. بله مهم است که اگر بچه دارید با پدر بچهی خود در ارتباط باشید، ولی این به معنای دوستی نیست. همین موضوع درمورد هر فرد دیگری هم درست است. فقط به این خاطر که باهم بر سر موضوعاتی تفاهم دارید به این معنا نیست که مجبورید به چیزی دامن بزنید که اصلا وجود ندارد.
منظورم را اشتباه متوجه نشوید. گاهیاوقات اگر با شریک سابقتان دوست باشید راحتتر میتوانید او را ببخشید؛ ولی این موضوع همیشه درست نیست. گاهی قطع رابطه با شریک سابقتان و رهاکردن آن دوستی باعث میشود راحتتر زندگی کنید. اینکه از این ارتباط ناخوشایند دوری کنید یا نه، تصمیم شماست. بخشیدن یک نفر باعث نمیشود آزاری که قبل و بعد از جدایی به شما رساندهاند پاک شود، ولی به شما فرصتی میدهد تا دوباره نفس بکشید. تصمیم با شماست. همهچیز از شما شروع میشود. صرفنظر از اینکه چقدر طول میکشد تا گذشته را رها کنید بلند شوید و نشان بدهید واقعا چه کسی هستید. فقط بدانید که درنهایت همهچیز درست میشود. درنهایت آرامش خیال به شما برمیگردد و دوباره مثل قبل میشوید؛ قدمبهقدم… بخشیدن و دوستداشتنِ خودتان شما را به مسیر بهبودی هدایت میکند.
ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد
1,800,000 ریالورونیکا دوباره پرسید: «چقدر وقت دارم؟»
-بیستوچهار ساعت، شاید هم کمتر.
-دکتر، خواهش میکنم دارویی به من بدهید تا بتوانم بیدار بمانم و از هر لحظۀ باقیماندۀ زندگیام لذت ببرم. من بسیار خستهام اما نمیخواهم بخوابم. کارهای زیادی دارم؛ کارهایی که همیشه در روزهایی که فکر میکردم زندگی تا ابد ادامه دارد به آینده موکولشان کردهام؛ کارهایی که وقتی خیال کردم زندگی ارزش زیستن ندارد، علاقهام را به آنها از دست دادم. میخواهم اینجا را ترک کنم تا خارج از اینجا بمیرم. میخواهم قلعۀ لیوبلینا را ببینم؛ قلعهای که همیشه همانجا بوده و من هیچوقت کنجکاو نبودهام که بروم و از نزدیک ببینمش. میخواهم بدون بالاپوش بیرون بروم و در برف قدم بزنم، میخواهم بفهمم سرمای بیشازحد یعنی چه؟!! من که همیشه لباس گرم پوشیدهو همیشه آنقدر از سرماخوردگی ترسیدهام. میخواهم باران را روی صورتم حس کنم و به هر مردی که میپسندم لبخند بزنم. میخواهم تمام قهوههایی را که ممکن است مردها برایم بخرند بپذیرم. میخواهم مادرم را ببوسم و بگویم دوستش دارم. میخواهم سرم را روی دامنش بگذارم و گریه کنم، بیآنکه از نشاندادن احساسم شرمسار باشم.
رهایی
1,330,000 ریالیک روز دوباره امروز را به خاطر میآورم و از خود میپرسم
واقعا چرا اینقدر نگران ازدست دادنت بودم؟
مدام اشتباهات قبلی را تکرار میکنم بااینکه میدانم
اشتباهند و میدانم اشتباهی که بیش از یکبار تکرار شود
دیگر اسمش «تصمیم» است، اما آخر چطور باید با کسی
که دوستش دارم خداحافظی کنم؟
وقتی اسمت روی صفحهی گوشیام میافتد دستپاچه
میشوم. نمیدانم بردارم یا نه.
اگر جواب بدهم ممکن است یکی از ما حرف آزاردهندهای
بزند.
اگر جواب ندهم، مدام ذهنم درگیر این است که چه
میخواستی بگویی.