در روستای شایر نجیبزاده روستایی جوانی به نام “بیلبو بَگینز” زندگی می کند که چندان بزرگتر از یک خرگوش بزرگ یا یک آدم کوچولو نیست، با پاهای کاملاً بیصدا و بدنی پوشیده از موی بلند ابریشمین. او بورژوای سادهای به شیوه انگلیسی است که در رفاه و آسودگی و کممیلی نسبت به تلاش و با عادت به تنبلی درون خانهای زندگی میکند که نیاکانش به بهترین شکلی سامان دادهاند.
همه چیز طبق روال عادی پیش میرود تا روزی که سیزده “دورف” به همراه “گندالف”، جادوگر بزرگ پا به روستای شایر می گذارند. آنها به خانهٔ بیلبو بگینز میروند و در آنجا تصمیم میگیرند تا سفری دور و دراز را برای یافتن گنجینههای افسانهای آغاز کنند. در میانههای راه بیلبو از گروه جدا افتاده و گم میشود و در آنجا با “گالوم” (اسمیگل) روبرو میشود که که حلقهٔ قدرت را در اختیار دارد. بیلبو بگینز با دوز و کلک حلقه را از گالوم میرباید و در نهایت به دوستانش میپیوندد. در ادامه، نگهبان گنج افسانهای که اژدهایی به نام “اسماگ” است کشته میشود و دورفها و بیلبو بگینز به ثروت عظیم آن دست می یابند، اما نبرد پنج سپاه در دامنه های “اره بور” در راه است …