عشاق نامدار (فرانسه و روسیه)
12,950,000 ریالپیشخدمت مخصوص، این موضوع را به اطلاع ملکهی فرانسه، یعنی مادر لوییچهاردهم رسانید و ملکه، خانم شونبرگ را از خدمت پسر خود معاف ساخت و مراقبت کرد که آن زن دیگر با پسرش تماس نداشته باشد. بنابراین، خانم شونبرگ و شوهرش که در ارتش فرانسه، درجۀ مارشالی داشت، از خدمت به پادشاه فرانسه محروم گردیدند.
موضوع خانم شونبرگ، مادر پادشاه را متوجه کرد که احساسات جوانی پسرش بیدار شده یا خواهد شد و به خدمه و بهخصوص پیشخدمت مخصوص لوییچهاردهم موسوم به «لابورت» سپرد که متوجه باشد خانمها به اتاق لوییچهاردهم نیایند.
پس از اینکه لوییچهاردهم قدم به چهاردهسالگی گذاشت، مادرش به «لابورت» سپرد که پسر او، در هیچ موقع، حتى ساعات روز نباید در هیچیک از اتاقهای کاخ سلطنتی با خانمی تنها بهسر ببرد.
دستور ملکۀ فرانسه و مادر پادشاه شامل اتاقها میشد، نه باغ سلطنتی و لوییچهاردهم که نوجوانی شاداب بود، عادت داشت که همهروزه بعد از برخاستن از خواب و پوشیدن لباس به باغ میرفت و در آنجا قدم میزد.
یک روز در سر پیچ یکی از کوچههای باغ به یک دختر زیبا و تقریبا دوازدهساله برخورد کرد و دید که آن دختر دامان پیراهن خود را پر از گل کرده است.
لوییچهاردهم از دیدن آن دختر حیرت نمود، چون تمام کارکنان و سکنۀ باغ را میشناخت ولی آن دختر را تا آن روز ندیده بود؛ اما معلوم شد آن دختر، شاه جوان را میشناسد، چون وقتی او را دید مضطرب شد و رنگش سرخ گردید و دامان را از دست داد و گلها بر زمین ریخت. پادشاه جوان از او سوال کرد: شما که هستید؟
جنون منطقی
3,550,000 ریالوقتی گریبان عدم با دست خلقت میدرید
وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل میآفرید
وقتی زمین ناز تو را در آسمانها میکشید
وقتی عطش طعم تو را با اشکهایم میچشید
من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلی
چیزی نمیدانم از این دیوانگی و عاقلی
یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود
آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود
وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد
آدم زمینیتر شد و عالم به آدم سجده کرد
ماهی جنگجو (ادبیات مدرن جهان،چشم و چراغ140)
1,350,000 ریالهمینطور زل زده بود به زخمِ پهلوم. مثل یه خط سفیدِ برآمده شده بود. برنزهمرنزه هم نمیشد.
بهش گفتم: «تو یه چاقوکشی اینجوری شد. قضیه مال خیلی وقت پیشه.»
«میدونم. اونجا بودم.»
گفتم: «جدی؟ پس اونجا بودی.»
یه لحظه یاد دعوائه افتادم. عین این بود که داشتی فیلمش رو نگاه میکردی. استیو یه لحظه روش رو برگردوند. میشد فهمید که دلش نمیخواد چشمش به زخمهای دیگه بیفته. خیلی تو چشم نیستند، ولی دیدنشون هم اونقدر سخت نیست، اگه بدونی کجا رو باس ببینی.
خیلی یهویی گفت: «هی»، انگار که میخواست بحث رو عوض کنه، «میخوام دوستدخترم رو ببینی. باورش نمیشه. از چندسالگی هم رو ندیدهیم؟ سیزده؟ چهارده؟ خلاصه نمیدونم.» یه نگاهی بهم انداخت که شوخیوجدیش قاطی بود. «دوستدخترهای بقیه رو که قُر نمیزنی؟»
گفتم: «نه بابا. خودم یکی دارم.»
«یا دو تا یا سه تا؟»
گفتم: «فقط همین یکی. نمیخوام خودم رو تو دردسر بندازم، خدا میدونه حتی همین یکیش هم به اندازۀ کافی تومُخیه.»
گفت: «بیا یه قرارِ شام بذاریم. بشینیم راجع به روزهای خوش گذشته گپ بزنیم. پسر، تا حالا فقط چند بار…»
با اینکه تو حوصلهم نبود راجع به روزهای خوش گذشته حرف بزنیم، وقتی میخواست زمان و مکان قرار رو بگه، نپریدم تو حرفش. اصلش اون روزها رو یادم نیست.
داشت میگفت: «راستی_جیمز، دفعۀ اول که دیدمت ازت ترسیدم. فکر کنم گُرخیدم. میدونی یه لحظه خیال کردم کی هستی؟»
غرور و خشمم داشت به شکل یه مشتِ گرهکرده درمیاومد و غیرتم داشت یواشیواش گل میکرد.
«میدونی عینا شکل کی هستی؟»
گفتم: «آره» و همۀ خاطرات واسهم زنده شد. اگه استیو کاری نمیکرد که همه چی یادم بیاد، احتمالا از دیدنش خوشحال میشدم.
مرگ خوش (ادبیات مدرن جهان،چشم و چراغ53)
1,650,000 ریالزاگرو همچنان به او زل زده، اما تازه کتاب را بسته بود. مورسو که آتش زانوهایش را اذیت مىکرد، عنوان کتاب را که سروته بود خواند: ندیمهى دربار اثر بالتازار گراسیان. سپس روى گنجه خم شد و درش را باز کرد. تپانچهاش هنوز هم در آنجا بود و انحناى سیاه براق و گربهمانندش روى پاکتنامهى سفید قرار داشت. مورسو پاکت را با دست چپ و تپانچه را با دست راست برداشت. سپس کمى مکث کرد و تپانچه را زیر بغل چپش فرو برد و پاکت را باز کرد. کاغذ بزرگى در آن بود، و دستخط کج زاگرو، بالاى آن به چشم مىخورد :
مىخواهم از دست نیمهجان خود خلاص شوم. این مشکلى پیش نمىآورد – به حد کافى پول براى تسویهحساب با کسانى که تابهحال مراقب من بودهاند، هست. لطفا بقیهى پول را در راه بهبود شرایط انسانهاى محکومى صرف کنید که در سلولهاى زندان به انتظار اعدام بهسرمىبرند. هرچند مىدانم این توقع زیادى است.
مورسو بى آن که احساساتى شود، کاغذ را تا کرد و در پاکت گذاشت. در همان لحظه دود سیگار به چشمش رفت و ذرهاى خاکستر روى پاکت افتاد. پاکت نامه را تکاند و آن را روى میز، در جایى که اطمینان داشت جلب توجه خواهد کرد، گذاشت.
افسانه های آذربایجان
2,500,000 ریالروزی بود روزی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. دو تا برادر بودند، یکی هفت تا دختر داشت، آن یکی هفت تا پسر. پدر پسر هروقت برادرش را میدید او را ریشخند میکرد و میگفت: سلام علیکم، پدر هفت مادهسگ، پدر هفت دختر، خجل میشد سرش را پایین میانداخت و میرفت به خانهاش.
نشر نگاه