نمایش 9 12

پنج قدم فاصله

2,450,000 ریال

چشمانم را باز می‌کنم.
به سقف خیره می‌شوم. همه‌چیز کم‌کم واضح می‌شود. درد عمل در تمام بدنم پخش شده.
ویل.
سعی می‌کنم به اطراف نگاه کنم؛ ولی خیلی ضعیفم. افرادی در اتاق هستند؛ ولی او را نمی‌بینم. سعی می‌کنم حرف بزنم؛ ولی به‌خاطر دستگاه تنفس مصنوعی در دهانم نمی‌توانم.
چشمانم به صورت مادرم می‌افتند که بسته‌ای در دست دارد. «عزیزم…» صدایش آهسته در گوشم زمزمه می‌کند وبسته را به‌سمت من می‌گیرد. «این برای توئه.»
هدیه؟ عجیب است.
سعی می‌کنم کادویش را پاره کنم؛ ولی بدنم خیلی ضعیف است. مادرم کمک می‌کند تا دفترچه طراحی سیاهی را از داخلش بیرون بکشم. روی آن نوشته شده: «پنج قدم فاصله.»
ازطرف ویل است.
برگه‌هایش را سریع ورق می‌زنم و کارتون پشت کارتون داستان‌مان را تماشا می‌کنم. رنگ‌هایش انگار با من حرف می‌زنند. من درحالی‌که پاندایم را نگه داشته‌ام، هردوی ما که در دو طرف چوب بیلیارد ایستاده‌ایم، ما درحالی‌که در کف استخر شناوریم، میز شام چیده‌شده در جشن تولدش، من درحالی‌که روی برکه یخی دور خودم می‌چرخم و می‌چرخم.
بعد در آخرین صفحه دونفرمان. در دستان کارتونی و کوچک من یک بالون است که بالایش پاره شده و از داخل آن صدها ستاره در سرتاسر صفحه و به‌سمت ویل پخش شده‌اند.
او یک طومار و یک پَر به‌دست دارد که روی آن نوشته شده: «لیست اصلی ویل.»
و پایینش تنها یک مورد وجود دارد.
«شماره ۱: تا ابد عاشق استلا بمان.»

چگونه رنجی را که نمی توانیم درمان کنیم به دوش بکشیم (جورنالی برای سوگ و اندوه)

3,550,000 ریال

سوگ دردناک است. می‌توانیم راه‌های خلاقانه‌ای برای ارتباط برقرار کردن با آن پیدا کنیم، ولی همچنان دردناک خواهد بود. وقتی درک کنید خود سوگ مشکلی نیست که باید حل شود، ممکن است با خود فکر کنید نکند قرار است باقی عمرتان را رنج بکشید.

خب، نه…

میان درد و رنج تفاوتی وجود دارد.

وقتی کسی (یا چیزی) که دوستش دارید از زندگی‌تان جدا شده باشد، درد پاسخی سالم و طبیعی است. درد آزاردهنده است، ولی این به معنای اشتباه بودنش نیست. قرار است تا زمانی که آرام شود وجود داشته باشد و این کار را به خواست خود انجام خواهد داد.

رنج متفاوت است. رنج تمام چیزهای زیادی و اضافه‌ای است که همه‌چیز را بدتر می‌کنند و طوفان عذاب بزرگ و بزرگ‌تر خواهد شد مگراین‌که رنج قطع شود یا تغییر کند.

چیزهایی که باعث رنج می‌شوند:

*احساس رهاشدگی یا حمایت نشدن وقتی درد می‌کشید.

*قضاوت و اندرز در روند سوگواری‌تان (که به طور معمول منفی و ناخواسته هستند.)

*وقت گذراندن با افراد منفی‌نگر، بی‌هدف و درمانده

*شک و تردید بسیار و خود را بیش از حد زیر سوال بردن

*انکار احساسات واقعی‌تان

*به قدر کافی غذا نخوردن و نخوابیدن

*مجازات خود برای این که جلوی افتادن این اتفاق را نگرفته‌اید.

*هر چیزی که فراتر از درد ساده‌ی فقدان شما را تحلیل ببرد و درمانده و خشمگین کند.

ما نمی‌توانیم درد حاصل از فقدان را پاک کنیم، اما رنج تا حد زیادی اختیاری است. بیش‌تر اوقات می‌توانیم آن را تغییر دهیم یا جهتش را عوض کنیم، ولی ابتدا باید یاد بگیرید چطور آن را تشخیص دهید.

انجمن قتل پنجشنبه ها

3,200,000 ریال

قتل آسان است. ولی معمولا مخفی کردن جسد بخش سخت قضیه است. این‌جوری گیر می‌افتید.
ولی من آن‌قدر خوش‌شانس بودم که اتفاقی جای درست را پیدا کردم. در واقع، یک جای عالی!
گاه‌گاه برمی‌گردم تا مطمئن شوم همه‌چیز هنوز امن‌وامان است. همیشه همین‌طور است و به نظرم همیشه هم این‌طوری خواهد ماند.
گاهی سیگار می‌کشم. می‌دانم نباید سیگار بکشم، ولی این تنها گناه من است.

نمی توانی به من آسیب بزنی (بر ذهنت چیره شو و ناممکن را ممکن کن)

3,550,000 ریال

در زندگی هیچ نعمتی به‌اندازه‌ی شکست مورد چشم‌پوشی واقع نشده و اجتناب‌ناپذیر نبوده است. من بارها از این نعمت سهم برده‌ام و آموخته‌ام به آن مشتاق باشم؛ زیرا اگر شکست‌های‌تان را به‌خوبی کالبدشکافی کنید، سرنخ‌هایی خواهید یافت که کجا به اصلاحات نیاز دارید و چطور در نهایت به هدف‌تان می‌رسید.
نمی‌توانید اجازه دهید که شکستی ساده شما را از مسیر مأموریت خارج کند یا بگذارید چنان بر شما تسلط یابد و در مغزتان نفوذ کند که روابط‌تان با افراد نزدیک‌تان را به خطر بیندازد. هرکسی گاهی شکست می‌خورد. قرار نیست زندگی منصفانه باشد؛ چه رسد به این‌که به هر خواسته‌ی شما تن بدهد.

چراغ سبزها

3,750,000 ریال

پنجاه سال است که در این زندگی‌ام، چهل‌و‌دو سال است که سعی می‌کنم معمای آن‌را حل کنم، و سی‌و‌پنج سال است که از سرنخ‌هایی که برای حل آن پیدا می‌کنم یادداشت برمی‌دارم؛ یادداشت‌هایی درباره‌ی موفقیت‌ها و شکست‌ها، شادی‌ها و غم‌ها، چیزهایی که باعث شگفتی‌ام شده‌اند و چیزهایی که به خنده‌ام انداخته‌اند. سی‌و‌پنج سال فهمیدن، به‌خاطر‌سپردن، تشخیص‌دادن، جمع‌کردن، و نوشتنِ چیزهایی که برایم تکان‌دهنده یا جذاب بوده است. این‌که چطور عادل باشم… چطور استرس کم‌تری داشته باشم… چطور خوش بگذرانم… چطور کم‌تر به آدم‌ها آسیب بزنم… چطور آدم خوبی باشم… چطور چیزی‌را که می‌خواهم به دست بیاورم… چطور در زندگی به معنا برسم… چطور خودِ واقعی‌ام باشم.
همیشه می‌نوشتم تا بتوانم فراموش کنم. فکر‌کردن به بازنگری در زندگی و افکارم آزاردهنده بود. گمان نمی‌کردم از حملِ این زندگی و افکار لذت ببرم. اخیرا جرات پیدا کرده‌ام به نوشته‌هایم در این سی‌و‌پنج سال ــ درباره‌ی کسی‌که پنجاه سال بوده‌ام ــ نگاهی بیندازم. و می‌دانید چه شد؟ بیش‌تر از چیزی‌که فکر می‌کردم از بودن در کنار خودم لذت بردم. خندیدم… گریه کردم… فهمیدم بیش‌تر از حد انتظارم لحظه‌ها را به خاطر دارم… و کم‌تر فراموش کرده‌ام.
این یک نامه‌ی عاشقانه است: برای زندگی

معنای زندگی (موسسه ی مدرسه ی زندگی)

1,750,000 ریال

افرادی هستند که به یک دلیل بسیار بزرگ اما اغلب مغرضانه با آن ها دوستیم: به این دلیل که زمانی در گذشته با آن ها دوست بوده ایم. در یک مرحله، که شاید دهه ها قبل باشد، نقاط مشترک زیادی داشته ایم: در مدرسه هر دو در ریاضی خوب و در زبان فرانسه بد بودیم، در دانشگاه اتاق های مجاور هم داشتیم و به هم در انجام تکالیف کمک می کردیم و در بار یکدیگر را به خاطر روابط عاشقانه ی شکست خورده و والدین اعصاب خردکن دل داری می دادیم، هر دو کارآموز یک شرکت بزرگ، با رئیس عجیب و غریب و افراطی یکسانی بودیم.

اما زندگی ما را به مسیرهای متفاوتی کشاند. حالا آن ها سه فرزند دارند، به جزایر اورکنی رفته اند و در آن جا یک پرورشگاه ماهی را مدیریت می کنند، وارد سیاست شده اند و وزیری جوان هستند، یا به عنوان مربی اسکی در کوه های راکی زندگی می کنند. وقایع روزانه ی زندگی ما ممکن است کیلومترها از هم فاصله داشته باشند؛ ما از دنیای یکدیگر زیاد خبر نداریم. اگر امروز تازه به هم معرفی می شدیم، در نگاه یکدیگر خوش مشرب و دوست داشتنی بودیم، ولی هرگز با هم صمیمی نمی شدیم.

با این حال، ملاقات کردن با این افراد برای شامی دو نفره و قدم زدن در جنگل یا فرستادن ایمیل برای آن ها می تواند تا حد زیادی مفید و رهایی بخش باشد. این دوستان همانند آبراهی به گذشته ی ما عمل می کنند که در زندگی روزمره غیرقابل دسترس اند، اما بصیرت های مهمی را دربر دارند.

باوجود یک دوست قدیمی می توانیم سفری را که از گذشته تا امروز داشته ایم، ارزیابی کنیم. می توانیم ببینیم چقدر رشد کرده ایم، چه چیزهایی زمانی برای مان دردناک بود، چه چیزی اهمیت داشت، یا کدام یک از چیزهایی را که عمیقا از آن لذت می بردیم فراموش کرده ایم. دوست قدیمی محافظ خاطراتی است که ممکن است تنها اندکی از آن ها را به یاد داشته باشیم.

دختری که رهایش کردی

4,250,000 ریال

«بعد فهمیدم که همون‌جا می‌میرم و در حقیقت دیگه واقعا برام مهم نبود. همه‌ی بدنم از درد گُر گرفته بود، پوستم از تب تیر می‌کشید، مفصل‌هام درد می‌کردن، و سرم سنگین بود. پارچه‌ی کرباس پشت کامیون بلند شد و باز شد. یه نگهبان بهم دستور داد که برم بیرون، به‌سختی می‌تونستم حرکت کنم اما اون منو مثل یه بچه‌ی سرکش، گرفت و هل داد بیرون. این‌قدر لاغر و سبک شده بودم که تقریبا راحت پرت شدم.
صبح مه‌آلودی بود، ولی از همون فاصله می‌تونستم یه حفاظ سیم‌خاردار و یه در بزرگ ببینم. بالای اون در نوشته شده بود: «استروهن» می‌دونستم اون چیه. یه نگهبان دیگه ازم خواست همون‌جا بمونم و بعد به‌طرف کیوسک نگهبانی رفت. اون‌جا با هم صحبت کردن، بعد یکی‌شون به بیرون خم شد و به من نگاه کرد. اون‌طرف ردیفی از آلونک‌های کارخونه بود. یه جای متروک بود با حال‌وهوای بدبختی که پوچی ازش می‌بارید. تو دو گوشه، دو برج دیده‌بانی با اتاقک قرار داشت و برای جلوگیری از فرار، اون جلو بود. اما اصلا جای نگرانی نبود. می‌دونی چه حسی داره وقتی خودتو به سرنوشتت می‌سپری؟ یه‌جورایی بهت خوشامد می‌گه.»

این منم! (سفری از درماندگی به التیام)

2,850,000 ریال

مادرم دارد در رستورانی در سینت فرانسیس ویل با سالادش بازی می کند که خبر تصادفم را به او می دهند. پدرم کمی آن طرف تر نشسته و دارد می نوشد و جوک تعریف می کند. دوم نوامبر است، روز تولدش؛ هنوز هم به خاطر پای شکلاتی که بعد از ظهر خوردیم احساس سیری می کند و مطمئن نیست لباس های جدیدی که برایش خریدیم اندازه اش می شود یا نه. وقتی که پلیس زنگ می زند تا خبر را به او بدهد آرام است، اما خودش هم نمی داند چرا.

با آرامش به مادرم می گوید: «مارشا روثی تصادف کرده. اما همه چیز رو به راه می شه.»

دست های مادرم می افتند؛ حالا آن قدر سنگین هستند که به سختی می تواند بیاوردشان بالا. پدر خوانده ام، آقای کارتر، آن ها را سوار ماشینش می کند. از طرف بیمارستان با تلفن مربعی شکلش تماس می گیرند که داخل ماشینش نگه می دارد و به او می گویند که ممکن است فلج شده باشم. حین رانندگی دعا می کند. احتمال زنده ماندنم پنج درصد و احتمال دوباره راه رفتنم تنها یک درصد است.

تیم در مزرعه مان است و دارد عین پروانه دور دختری زیبا و موطلایی به اسم لارا می چرخد؛ او اولین دوستش است و همگی مطمئنیم که با او ازدواج خواهد کرد. وقتی از سفرشان به نیو اورلنان برمی گردند، چراغ مربعی قرمز روی پیغام گیر را می بینند که دیوانه وار چشمک می زند. تیم دکمه ی پیغام گیر را فشار می دهد و پیش از آن که پیام را کامل گوش کنند، سوار ماشین می شوند. لایل دارد در اردوگاه شکارمان، در حاشیه های سرسبز دریاچه ی رزموند که تنها چند دقیقه با خانه فاصله دارد، شادخواری می کند و گوشت کباب می کند. با همکارانش از کافه ی فرد، که نزدیک دانشگاه ایالتی لوئیزیانا است، هر سال این برنامه را دارند.

کتاب ناپدید شدن ادل بودو

ریال

انتشارات:  میلکان

نویسنده:  گرم مک ری برنت