اتمام موجودی
فریبا و شهره ایستادن و منتظر هستن که مترو بیاد.
در ضمن دارن با هم دیگه صحبت می کنن.
در مترو یه عده خانم و آقا هم هستن، البته بیشتر خانم ها هستن.
فریبا: یه دختر، کالا یا یه چیز فروشی نیس که بذارنش تو یه مغازه تا براش مشتری بیاد و اگه پسندیدش، ببره بزاره تو خونه ش!
مریم: من که از این جرات ها ندارم به بابام بگم من می خوام برم خواستگاری!
فریبا: پس حق انتخاب ما چی می شه؟! یعنی ما محکومیم که همیشه انتخاب بشیم؟ حق نداریم خودمون انتخاب کنیم؟!
مریم: آخه چه جوری می شه؟!
یعنی اگه ما سه نفر این رسم رو عوض کنیم، دیگه از این به بعد جای اینکه پسرها بیان خواستگاریه دخترها، دخترها می رن خواستگاریه پسرها؟!
تو همین موقع فریبا متوجه صحبت دو تا خانم که کنارشون ایستادن می شه و به مریم و شهره اشاره می کنه که اونا هم گوش کنن.
یکی از خانم ها گفت: به جون تو مهین، صد تومن صد تومن از خرجی خونه زدم تا پول آرایشگاه رو گذاشتم کنار!
به جون تو با چه بدبختی از خانمه وقت گرفتم و رفتم پیشش.
به مرگ تو سه ساعت تموم زیر دستش جون دادم تا موهام رو رنگ کردم!
همچین خودمو تند رسوندم خونه که نکنه آقا زودتر از من برسه! خلاصه رفتم آرایشگاه و…
0/5
(0 نظر)
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.