(داستان های روسی،قرن 20م)
0/5
(0 نظر)
وزن | 843 گرم |
---|---|
نویسنده | الکساندر فادایف |
سال چاپ | 1403 |
تعداد صفحه | 854 |
نوع جلد | زرکوب |
قطع | رقعی |
بازنویسی | 14030504 |
8,250,000 ریال
(داستان های روسی،قرن 20م)
«وای! نگاه کن والیا، چه قشنگ است! خیرهکننده است! مثل یک مجسمه. از سنگ و مرمر نیستْ زنده است؛ اما چقدر سرد و چقدر لطیف و حساس. دست هیچ آدمی تا حالا همچو چیزی نساخته. ببین چطور روی آب نشسته، نرم و ساکن و دستنیافتنی. به تصویرش در آب نگاه کن؛ نمیشود گفت کدام قشنگتر است؛ و رنگهاش! نگاه کن، نگاه کن، سفید نیست؛ یعنی… سفید هست اما… چه سایههایی: زرد، صورتی، آبی آسمانی و وسطش که مرطوب است به سفیدی مروارید میماند. واقعا خیرهکننده است. واقعا برای رنگهاش هیچ اسمی نمیشود پیدا کرد!»
صدا از میان بیدزار میآمد و از دختری که روی آب خم شده بود. دخترْ گیسوان سیاه پرچینی داشت که رشتههای بافتۀ آن، سفیدی بلوزش را سفیدتر مینمایاند و چشمان شیرین سیاهش آنچنان از درخشش ناگهانی برافروخته بود که خود دختر نیز به بازتاب نیلوفر آبی که بر آب سایهزده نشسته بود، بیشباهت نبود.
«تو هم وقت گیر آوردی برای حالیبهحالی شدن! واقعا که خیلی خلى والیا!» با این گفته، والیا نیز سر به میان شاخهها فروبرد. چهرهاش علیرغم برجستگی استخوانهای گونه و بینی کوتاهش، جذاب بود و شادابی و طراوت جوانی را داشت.
چشمانش، بیآنکه نظری بر نیلوفر آبی افکند، با نگرانی در کنارۀ آب در جستوجوی گروه دخترانی بود که از آنان جدا افتاده بودند.
فریاد زد: «آهاییی!»
از همان نزدیکیها فریادهایی برخاست: «اینجاییم! اینجاااا!»
والیا نیمنگاهی شوخ و محبتآمیز به دوست خود افکند و فریاد زد: «بیایید اینجا! اولیا یک نیلوفر آبی پیدا کرده.»
درست در این هنگام صدای شلیکهایی بهسانِ پژواک تندری دوردست، از شمالغرب، از نزدیکیهای وروشیلووگراد به گوش رسید.
«دوباره!»
والیا با لحنی بیحالت گفت: «دوباره» و درخششی که لحظهای پیشتر چشمانش را برافروخته بود فرومرد.
وزن | 843 گرم |
---|---|
نویسنده | الکساندر فادایف |
سال چاپ | 1403 |
تعداد صفحه | 854 |
نوع جلد | زرکوب |
قطع | رقعی |
بازنویسی | 14030504 |
هنوز حساب کاربری ندارید؟
ایجاد حساب کاربری
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.