(داستان های فارسی،قرن 14)
0/5
(0 نظر)
وزن | 376 گرم |
---|---|
قطع |
رقعی |
نوع جلد |
شمیز |
نویسنده |
پونه سعیدی |
سال چاپ |
1402 |
تعداد صفحه |
324 |
بازنویسی |
14020330 |
2,500,000 ریال
(داستان های فارسی،قرن 14)
به سمت در ورودی رفتیم که یهو ایستادم و گفتم: «کلید ندارم!»
سام، اما بدون توجه به این حرفم دستشو گذاشت رو قفل در و در رو آروم هل داد. در خونه خیلی راحت باز شد. سام کنار ایستاد و گفت: «همه کلید لازم ندارن!»
لبخندم رو مخفی کردم و وارد شدم. از پله ها رفتم بالا و گفتم: «کاش قدرتت تو زمینه بالا رفتن از پله ها هم کار می کرد.»
قبل از اینکه بفهمم چی شد، دست های سام کمرمو گرفت و پرید. همه چیز از جلوی چشمم به سرعت گذشت. فقط تونستم پلک بزنم و لحظه بعد، درِ واحد، جلوی صورتم بود. سام کمرم رو رها کرد؛ دستش رو گذاشت رو قفل در و گفت: «توانایی دیگه ای هم هست که حسرتش رو داشته باشی؟»
در خونه باز شد و سام با لبخند مغرورانه ای به من نگاه کرد. جز چشم های آبیش که دوباره کریستالی شده بود، باقی صورتش کاملا عادی بود. آروم سرمو کج کردم و از کنارش به بین کتف هاش نگاه کردم. خبری از پارگی لباس سام نبود. لب زدم: «پس چطوری؟!!»
سام لبخندش رو خورد و نذاشت سوالمو کامل بپرسم گفت: «این یه پرش ساده بود، نیازی به بال هام نبود!»
چشمکی بهم زد و این بار اول خودش وارد شد. به رفتنش نگاه کردم. بالاخره روزی رسید که من یه پسر رو آوردم خونه! اونم چه پسری؟! مامان باید بود تا می دید! یه فرشته، اما از نوع سقوط کرده! سام برگشت سمتم و گفت:«نمی آی؟»
با اخم وارد شدم؛ حس کردم باز خندید. خدایا چرا انقدر متغیره! نه به اون عصبانیتش، نه به این خندیدن های مخفی. به خونه نگاه انداختم؛ همون خونه بود. خونه ای که این همه سال زندگی کردم، اما حس عجیبی داشتم. تو بیست و چهار ساعت گذشته انقدر برام اتفاق افتاده بود که خونه و زندگی گذشته من انگار سال ها ازم دور شده بود.
وزن | 376 گرم |
---|---|
قطع |
رقعی |
نوع جلد |
شمیز |
نویسنده |
پونه سعیدی |
سال چاپ |
1402 |
تعداد صفحه |
324 |
بازنویسی |
14020330 |
هنوز حساب کاربری ندارید؟
ایجاد حساب کاربری
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.