(داستان های فارسی،قرن 14)
0/5
(0 نظر)
وزن | 914 گرم |
---|---|
قطع |
رقعی |
نوع جلد |
شمیز |
نویسنده |
شقایق لامعی |
سال چاپ |
1403 |
تعداد صفحه |
836 |
بازنویسی |
14030628 |
8,900,000 ریال
(داستان های فارسی،قرن 14)
وریا خیلی خاص بود؛ خاصترین پسری که دختری مثل من میتوانست در زندگیاش داشته باشد. حامی بود. صاف و یکرنگ بود و این قضیه را، بارها و بارها مستقیم و غیرمستقیم به من ثابت کرده بود اما آن لحظه، اطلاعات مثبتم در رابطهاش به اوج رسیده بود. گفته بود خودش زندگیاش را از خانواده جدا کرده اما آن شب، وقتی پشت فرمان یکی از گرانقیمتترین ماشینهای ممکن دیدمش، تازه فهمیدم توانستن و نخواستن چه معنایی دارد.
تازه فهمیدم خود ساخته بودن یعنی چه. با آن تماسها و پیگیریهایی که از حاجی در سفر دیده بودم و اظهارات ماهگل که گفته بود حاجی اصرار دارد که وریا کنار دست خودش باشد و کار کند، سخت نبود فهمیدن این که این پسر حمایت پدرش را فقط با یک اشاره دارد. آن لحظه داشتم به همینها فکر میکردم که آنطور بیشتر و بیشتر شیفتهاش میشدم. وریایی که با توجه به شرایطش، قدرتش را داشت که طور دیگری زندگی کند. که انتخابهای دیگری داشته باشد. که حتی یک لحظه به خودش سختی ندهد اما انگار، اصلا در این وادیها نبود و از سیارهی دیگری آمده بود که مثلش را در سیارهی خودمان ندیده بودم.
-تو فکری!
با صدایش به خودم آمدم و به خیابان نگاه کردم؛ هیچ نمیدانستم کجا میرویم. اهمیتی هم نداشت دانستنش. کاملا چرخیدم به طرفش و پرسیدم:
-جشنی که میگی، همین جشنیه که حاجی قراره به مناسبت نیمه شعبان بگیره؟
سر تکان داد و من، در حالی که سعی میکردم هیجانم را در صدا و لحنم به نمایش نگذارم، گفتم:
-ماهگل من رو هم دعوت کرده.
کوتاه نگاهم کرد و لبخند دلنشینی زد اما با بدجنسی گفت:
-فکر نمیکردم ماهگل دختر عاقلی باشه.
خندیدم و گفت:
-پس قراره برای اولین بار با هم بریم مهمونی!
چقدر خوب بود لحظهها کنارش.
وزن | 914 گرم |
---|---|
قطع |
رقعی |
نوع جلد |
شمیز |
نویسنده |
شقایق لامعی |
سال چاپ |
1403 |
تعداد صفحه |
836 |
بازنویسی |
14030628 |
هنوز حساب کاربری ندارید؟
ایجاد حساب کاربری
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.