(داستان های کوتاه فارسی،قرن 14)
0/5
(0 نظر)
وزن | 123 گرم |
---|---|
قطع |
رقعی |
نوع جلد |
شمیز |
نویسنده |
ایرج بلوچی |
سال چاپ |
1400 |
تعداد صفحه |
116 |
بازنویسی |
250,000 ریال قیمت اصلی: 250,000 ریال بود.225,000 ریالقیمت فعلی: 225,000 ریال.
در انبار موجود نمی باشد
(داستان های کوتاه فارسی،قرن 14)
خاله ماهان مویه میکند: «وایم، وایم، وای عکیل. قدبلندم عقیل. ناکامم عقیل، یتیمم عقیل، چیروم عقیل. وای رودم عقیل وای وای. برو مادر، خدا پشتوپناهت عکیل…»
از تابوت پیاده میشوم، میروم در گوش خاله ماهان آهسته میگویم: «خاله مگه دیوانه شدی؟ لااقل تو که ما رو بزرگ کردی، باید ما رو از هم تشخیص بدی. خاله عقیل منم.» که خاله میزند توی سرش و جیغ میکشد و میگوید: «وای خدا وای، وای، وای…»
مردها هر دو دستم را از دو طرف میگیرند، درست مثل شب عروسی که رحمان را میبردیم خانه حمیر. آخر شهریور بود و تازه فصل میگو تمام شده بود. خاله ماهان پاشنه خانهی بابای حمیر را از جا درآورده بود تا قبول کردهبود که زن به رحمان بیپدر و مادر بدهد و رحمان مهر حمیر را با درهم بسته بود تا خیال همه را جمع کند که مرد زندگی است و سینهاش قد دریاست. سهیلی سبکی سر کرده بود و چه حالی میداد.
جمعیت میگوید: «هلوا صلوات، چشمپاک، نظرپاک، به کوری چشم ناپاک، پیغمبر خدا صلوات.»
و دوباره ادامه میدادند: «صلی و صلی، ربی و ربی و سلام و علیک، بر کمالش، بر جمالش، بر محمد، صلوات…»
دستهایم را با زور آزاد میکنم و خودم را به تابوت میرسانم. میخواهم دوباره بروم بالا و سواری بخورم. مثل بچگیها که با رحمان زیر گل ابریشم محله تاب میخوردیم. مردم نمیگذارند. حمیر جیغ میکشد و خاله شیون میکند.
مردان دستان حنابستهام را از دو طرف میگیرند و میخوانند: «هلوا صلوات، به شاه قپهطلا، حضرت رضا، صلوات.»
«بر کمالش، بر جمالش و سلام و علیک، صلوات…»
حالا مردها از دو طرف بازوهایم را محکم گرفتهاند و نمیگذارند به تابوت نزدیک بشوم و آخرین بار با رحمان سواری بخورم.
دستهایم را آزاد میکنم و بلند فریاد میزنم: «ایهاالناس من عقیلم…»
وزن | 123 گرم |
---|---|
قطع |
رقعی |
نوع جلد |
شمیز |
نویسنده |
ایرج بلوچی |
سال چاپ |
1400 |
تعداد صفحه |
116 |
بازنویسی |
هنوز حساب کاربری ندارید؟
ایجاد حساب کاربریدر انبار موجود نمی باشد
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.