مرگ در میان ابرها

هرکول پوآرو بلافاصله زانو زد و در نهایت دقت با نوک انبر کوچکی که از جیبش بیرون آورده بود، آن را برداشت و گفت:
– خیلی شبیه زنبور است اما زنبور نیست.
بعد شروع به چرخاندن آن کرد و زیر و رو و همه جایش را به دکتر و مهماندار نشان داد.
یک منگوله کوچک ابریشمی به رنگ سیاه و زرد، روی یک پایه بلند خارمانند بود. پایه شکل عجیبی داشت و رنگ نوکش کمی رفته بود.
آقای کلنسی از روی صندلی‌اش بلند شد، به طرف آنها رفت و در حالی که با کنجکاوی سرش را از روی شانه مهماندار جلو می‌برد، با صدای بلند گفت:
– اوه، خدای من! عجیب است. واقعا عجیب است. عجیب‌ترین چیزی است که تا حالا در زندگی‌ام دیده‌ام. به خدا قسم اگر با چشم خودم ندیده بودم، هرگز باور نمی‌کردم.
مهماندار رو به او کرد و گفت:
– ممکن است کمی واضحتر حرف بزنید قربان؟ می‌خواهید بگویید این را می‌شناسید؟
آقای کلنسی در حالی که خیلی به خودش مطمئن بود، بادی به غبغب انداخت و گفت:
– می‌شناسم؟ البته که می‌شناسم. این را که می‌بینید آقایان، نوعی تیر است که مردم قبایل بومی آمریکای جنوبی از آن استفاده می‌کنند. اما بدون شک، یک تیر بومی است که با دمیدن داخل یک لوله پرتاب می‌شود.