(داستان های فارسی،قرن 14)
0/5
(0 نظر)
وزن | 512 گرم |
---|---|
قطع | رقعی |
نوع جلد | شمیز |
نویسنده | نگین رستمی |
سال چاپ | 1403 |
تعداد صفحه | 604 |
بازنویسی | 14030212 |
5,950,000 ریال
(داستان های فارسی،قرن 14)
مادرم لبخند مهربانی زد. میدانستم که آن حرف بهروز در دل او چه هیاهویی بهپا کرده است. ملوکخانم و مادرم داخل رفتند. بهروز در ماشین را برایم باز کرد و من با مکثی کوتاه داخل آن نشستم. ماشین را دور زد و کنارم نشست. قبل از آنکه ماشین را راه بیندازد، نگاهم کرد. نگاهم کرد و لبخند زد. نگاهم را به خیابان دوخته بودم. بهروز دستش را به فرمان گرفت و تا زمانی که به بازار برسیم حرفی میان ما ردوبدل نشد.
کمی بعد بهروز ماشین را در حاشیهی خیابان پارک کرد. جلوتر از من پیاده شد و در را برایم باز کرد. از ماشین پیاده شدم و هردویمان دوشادوش هم وارد بازار شدیم. بهروز سرش را به طرف من کمی خم کرد و گفت:
-ته همین بازار یه مغازهی طلا فروشیه که تموم جنسهاش رو از خارج براش میارن. اول بریم اونجا، خرید طلا که تموم شد، پارچهها رو هم میخریم. نگاهم به کف بازار بود که با آجرهای سرخ زینت داده شده بود. به تکان دادن سر اکتفا کردم. بهروز محکم و استوار قدم برمیداشت. همهچیزتمام بود. شاید هم از بخت بد من بود که پسر ارشد حاج یوسف، رفیق چندین و چندسالهی پدرم اینگونه بیعیبونقص بود. لعیا به من گفته بود که دختر دمبخت نزاکت خانوم، همسایهی دیواربهدیوار ما برای بهروز سرودست میشکست. نه فقط او، بلکه تمام دختران دمبخت محل آرزوی ازدواج با مرد بیعیبونقصی مانند بهروز را داشتند. بهروز جوانی رشید بود که در ادب و متانت چیزی کم نداشت. تمام اینها را در این مدت زمان کم فهمیده بودم.
به دکان طلافروشی رسیدیم. ظاهرا خلوت بود. فروشندهی آن مردی سالخورده بود که با عدسی شیشهای محدب، سنگی گرانبها را نگاه میکرد.
وزن | 512 گرم |
---|---|
قطع | رقعی |
نوع جلد | شمیز |
نویسنده | نگین رستمی |
سال چاپ | 1403 |
تعداد صفحه | 604 |
بازنویسی | 14030212 |
هنوز حساب کاربری ندارید؟
ایجاد حساب کاربری
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.