(داستان های فارسی،قرن 14)
0/5
(0 نظر)
وزن | 415 گرم |
---|---|
قطع |
رقعی |
نوع جلد |
شمیز |
نویسنده |
نگین رستمی |
سال چاپ |
1403 |
تعداد صفحه |
492 |
بازنویسی |
14030606 |
4,950,000 ریال
(داستان های فارسی،قرن 14)
صدای باران من را از خواب بیدار کرد، پرده را کنار زدم، پا شدم و بخار شیشه را پاک کردم، باران تمام تهران را شسته بود، ابرهای سیاه توی آسمان راه می رفتند و باز قصد باریدن داشتن.
عطر باران را بو کشیدم، و لبخند زدم.
پتو را روی تخت انداختم و مرتبش کردم، موهام را بستم و از اتاق رفتم بیرون، پدر در خانه بود و هیچ دلم نمیخواست پی به حال نزار دلم ببرد.
سری به اتاق امیر کشیدم، رفته بود. از پلهها پایین رفتم، پدرم پشت میز نشسته بود و روزنامه میخواند، من با لبخندی که سفیدی دندانهام را به رخ میکشید، صندلی را عقب کشیدم و روبهروی پدرم نشستم.
پدرم روزنامه را گذاشت آنجا، آن سوی میز، استکان چای را برای من گذاشت و گفت: خونه حالا رنگ و بوی زندگی گرفته.
-پس دیگه برنمیگردم تو اون خونه اینجا میمونم.
پدرم خندید و گفت: ارسلان دوماد سرخونه بشه؟
-حالا ارسلان هم نبود، نبود مهم نیست، مهم منم که به این خونه رنگ زندگی میدم.
پدر لقمهی کوچک نان و پنیر و گردو را به سمتم گرفت و گفت: افسانه رفت ولی یه نسخه از خودش رو برای من اینجا گذاشت.
-ولی من به شما رفتم.
-نه، تو مثل افسانهای، چشمات، موهات، اونم موهاش جعد میخورد و میریخت روی شونههاش. البته حرف زدنت هم شبیه مادرته.
-من شما رو بیشتر دوست دارم.
-افسانه خیلی دوستداشتنی بود.
-مادرم عقلش کم بود و الا یک مرد عاشق رو ول نمیکرد بره.
-اون نباید تاوان دل عاشق من رو پس میداد.
-اگه عشقی در کار نبود چرا بله گفت؟
-پدرش به خاطر پول مجبورش کرد، من خودخواه اونقدر رفتم و اومدم تا این وصلت صورت گرفت.
یادم آمد که من این سوالها رو از خانجون هم پرسیده بودم و او با حوصله پاسخ تمامشان را داده بود، نمیدانم چرا احساس میکردم چیزی در گذشته بوده و من از آن بیخبرم.
وزن | 415 گرم |
---|---|
قطع |
رقعی |
نوع جلد |
شمیز |
نویسنده |
نگین رستمی |
سال چاپ |
1403 |
تعداد صفحه |
492 |
بازنویسی |
14030606 |
هنوز حساب کاربری ندارید؟
ایجاد حساب کاربری
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.