(داستان های انگلیسی،قرن 21م)
0/5
(0 نظر)
وزن | 370 گرم |
---|---|
نویسنده |
مری لین برشت |
تعداد صفحه |
381 |
سال چاپ |
1401 |
نوع جلد |
شمیز |
قطع |
رقعی |
بازنویسی |
14030725 |
2,300,000 ریال
(داستان های انگلیسی،قرن 21م)
امی از سرما میلرزید. او معمولا در انجام این کارها به مادرش کمک میکرد تا زودتر صیدشان را به بازار ببرند و بعد برای یک حمام داغ و پوشیدن لباسهای گرم به خانه بروند. اما عصبانیتر از آن بود که موضوع بحثش را رها کند.
«تو میدونی چی شده، مگه نه؟ برای همینم اسم اون رو نمیاری. بهم بگو اونا کجا بردنش.»
مادرش بالا را نگاه نکرد. او به مرتب کردن و تکه کردن و دور انداختن ادامه داد. بعد از اینکه یک توتیای دیگر را روی شنها انداخت، نفسش را با عصبانیت بیرون داد. امی خود را برای تنبیه آماده کرد اما مادرش همان لحظه حرفی نزد. در عوض به دریا نگاه کرد. امی در حالی که دست را جلوی آفتابی که روی موجها میدرخشید سایبان میکرد، نگاه خیره او را دنبال کرد. به نظر میرسید امواج زیر نگاه خیره مادرش یخ زدهاند. تاج سفید موجها در دوردست، تکان نمیخورد. انگار زمان متوقف شده بود، حتی باد هم دیگر نمیوزید. امی و غواصان دیگر، در انتظار خشم مادرش، نفسها را حبس کرده بودند. مادرش به او نگاه کرد.
«اونا بردنش به خط مقدم در چین، شاید حتی برده باشنش منچوری. ما هرگز نمیفهمیم. اما میدونم که اون هیچوقت برنمیگرده.»
پاسخ گرفتن، تنها چیزی بود که امی انتظارش را نداشت و این مسئله او را غافلگیر کرد.
او با صدای بسیار بلند فریاد زد: «تو میدونی کجاس؟ همه این مدت میدونستی؟» غواصهای دیگه با صدای بلند او از آنجا دور شدند. «پس چرا پدر اونو برنگردوند؟»
«ساکت شو بچه. تو نمیفهمی. اون نمیتونست خواهرت رو برگردونه. از… اونجا نه.»
امی آماده برای جستجوی هانا از جا برخاست: «پس من میرم! من نمیترسم.»
مادرش بازوی او را گرفت: «خیلی دیر شده. اونا بردنش خط مقدم جنگ. این یعنی تا حالا مرده.»
وزن | 370 گرم |
---|---|
نویسنده |
مری لین برشت |
تعداد صفحه |
381 |
سال چاپ |
1401 |
نوع جلد |
شمیز |
قطع |
رقعی |
بازنویسی |
14030725 |
هنوز حساب کاربری ندارید؟
ایجاد حساب کاربری
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.