(داستانهای فارسی،قرن 14)
0/5
(0 نظر)
وزن | 296 گرم |
---|---|
نویسنده |
نادعلی همدانی |
سال چاپ |
1403 |
تعداد صفحه |
295 |
نوع جلد |
شمیز |
قطع |
رقعی |
بازنویسی |
14030913 |
3,250,000 ریال
(داستانهای فارسی،قرن 14)
زن جوان پوستین را محکم به بدن خود پیچید و چشمان نگرانش را به جاده مالرویى که از میان کوهها مىگذشت و زیر پوشش برف پنهان شده بود دوخت.
از دور چند قاطر و الاغ پیش مىآمد، زن جوان نتوانست قیافه مردى را که سوار بر الاغى پیشاپیش مالها مىآمد تشخیص دهد. سرش را به در قلعه تکیه داد و به انتظار ایستاد. هوا بىنهایت سرد بود و سوز تندى مىآمد. براى اینکه از شر سوز و سرما در امان باشد پوستین را به سرش کشید و صورت خود را زیر آن پنهان کرد. و چون لحظهاى بعد صورتش را باز کرد مرد مسافر و مالها نزدیک شده بودند.
زن جوان پیرمردى را که کلاه پوستى بزرگى به سر داشت و شالگردن پشمى پهن و کلفتى را به دور گردن پیچیده و نوک دماغ و دهن و ریش جوگندمیش را زیر آن پنهان کرده بود از دور شناخت و فریاد زد :
– سلام عمو شهمار.. سفر بخیر!
-سلام بانو… حالت چطور است؟
پیرمرد نزدیک شد و در حالى که با دستهایى که در دستکشهاى پشمى پنهان بود دانههاى درشت برف را از روى ابروان پرپشتش مىسترد گفت:
– توى این سرما و بوران چرا اینجا ایستادى؟
-حوصلهام از تنهایى سر رفته بود و بهعلاوه براى جاویدان خیلى دلواپس شدهام. شما از کجا مىآیى؟
-از برزند…
– جاویدان هنوز به آنجا نرسیده بود؟
– نه… ولى نگرانى ندارد… امشب یا فردا مىرسد…
زن جوان آهى کشید و گفت :
– به حساب دقیق باید دیشب مىآمد، نمىدانم چه پیش آمده که اینقدر دیر کرده.
پیرمرد با خنده پدرانه و نوازشگرى گفت:
-مگر برف و طوفان را نمىبینى؟… من خبر شوهرت را از بلالآباد شنیدم. گویا از زنجان که برمىگشته، به برف و بوران برخورده و ناچار یک شب در آن ده در خانه زنى مانده. شنیدم پسر جوانى را هم از آن ده اجیر کرده و با خودش مىآورد…
وزن | 296 گرم |
---|---|
نویسنده |
نادعلی همدانی |
سال چاپ |
1403 |
تعداد صفحه |
295 |
نوع جلد |
شمیز |
قطع |
رقعی |
بازنویسی |
14030913 |
هنوز حساب کاربری ندارید؟
ایجاد حساب کاربری
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.