(داستان های فارسی،قرن14)
0/5
(0 نظر)
وزن | 592 گرم |
---|---|
قطع |
رقعی |
نوع جلد |
شمیز |
نویسنده |
بیتا نگهبان |
سال چاپ |
1400 |
تعداد صفحه |
652 |
بازنویسی |
14040222 |
6,500,000 ریال
(داستان های فارسی،قرن14)
جلوی آینههای بلند ماتی ایستادم که روی دیوار راهرو نصب کرده بودند و دو دستم را روی گونههای رنگ پریدهام گذاشتم. چه قدر صورتم در روسری بلندی که زن برایم حرفهای گره زده بود، کوچک و ترسیده به نظر میرسید. هنوز هم به طرز خوشبینانهای امید داشتم که همه اینها چیزی بیشتر از یک خیالپردازی احمقانه نباشد.
چشم گرداندم و با دیدن مرد که پشت من همچنان از فضای باز وسط پاساژ درحال پاییدن طبقات بود، قدمهایم را تند کردم. رسیدم به جایی که باید از چند قدمیاش رد میشدم تا به پله برقی برسم. تا جایی که میشد سرم را انداختم زیر و بین ضربان تند قلبی که داشت زهر به بدنم میپاشید، التماس کردم: برنگرد! خواهش میکنم برنگرد!
از کنار هم که گذشتیم، نگاهش از پشت سر روی شانههایم و گلهای درشت روسری سنگینی کرد. چسبیده به دختر و پسری که خودشان تنگ به هم چسبیده بودند، پا روی پله برقی گذاشتم. حالا مرد در موقعیت مسلطی نسبت به ما که درحال پایین رفتن بودیم ایستاده بود و قطع به یقین داشت نگاهمان میکرد. خودم را مشغول پیدا کردن چیزی در کیفم کردم و از نیمههای راه به بعد، حریف بیقراریام بابت سرعت کم پله برقی نشدم. با عذرخواهی و سری که همچنان در کیف دنبال چیزی می گشت، از کنار کسانی که در آرامش به سمت پایین حرکت میکردند، گذشتم و پاهایم هنوز درست و حسابی به سرامیکهای گرانیتی و براق طبقه همکف نرسیده، شروع کردم به دویدن. میدویدم بدون آنکه حتی به کاری که میکردم فکر کنم.
جلوی در گردان، تاکسیها ردیف ایستاده بودند. دستگیره در اولین تاکسی را گرفتم اما رانندهاش نبود. پریشان سر چرخاندم و همزمان که دست تکان دادن راننده را دیدم، تن نیمه جانم را انداختم روی صندلی. خودم هم باور نمیکردم صدایم این طور بلرزد!
-دربست.
وزن | 592 گرم |
---|---|
قطع |
رقعی |
نوع جلد |
شمیز |
نویسنده |
بیتا نگهبان |
سال چاپ |
1400 |
تعداد صفحه |
652 |
بازنویسی |
14040222 |
هنوز حساب کاربری ندارید؟
ایجاد حساب کاربری
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.