ته چشم هاش انگار مرگ دست تکان می داد (کتاب بوف39)

شناسه محصول: 9786003672789 دسته: ,
ویژگی های محصولات
وزن 118 گرم
قطع

رقعی

نوع جلد

شمیز

نویسنده

رضا کاظمی

سال چاپ

1395

تعداد صفحه

120

بازنویسی

14021130

فروشگاه اینترنتی رشد بوک

ارسال سریع و آسان به سراسر ایران
گارانتی اصالت و سلامت فیزیکی کالا
ضمانت تعویض کالا
پرداخت در 4 قسط با دیجی پی
ارسال مستقیم از رشد بوک
قیمت کالا:

500,000 ریال

در انبار موجود نمی باشد

این محصول را با درگاه دیجی پی 4 قسطه بخرید

مراحل خرید قسطی از سایت
ارسال سریع و آسان به سراسر ایران
ارسال سریع و آسان به سراسر ایران
ارسال سریع و آسان به سراسر ایران
ارسال سریع و آسان به سراسر ایران

ارسال سفارشات بین 3 تا 7 روز کاری صورت می گیرد

ضمانت بازگشت کالا کتاب رشد
پشتیبانی رشد بوک
ضمانت اصل بودن کالا
پرداخت کارت به کارت کتاب رشد
بررسی فنی

(داستان های فارسی،قرن 14)

0/5 (0 نظر)

یکی خواباند تو گوشم، یکی هم زیرِ بساطم. اولی را با دست، دومی را با لگد. گفتم: «چرا می‌زنی؟» گفت: «خفه!» بعد، نایلونی را که نفهمیدم کجاش بود درآورد و همه‌ی نوارها، کاسِت‌ها، صفحه‌ها را ریخت توش. افتادم به جانش، آویزانش شدم، گفتم: «جناب سروان، جانِ بچه‌هات بگذار باشند. همه‌ی‌شان مُجاز هستند به قرآن.» دروغ گفته بودم. نیمی‌شان غیرِمُجاز بودند. پدرسوخته انگار خودش می‌دانست، شاید هم راپورت‌چی داشت. گفت: «خر خودتی بچه‌جان! اگر خواستی بیا پاسگاه تحویل بگیر.» رفت. ترسیده بودم. درست مثلِ بچه‌ای که وقتِ دزدی مُچش را گرفته دستگیر کرده باشند! [جنگ بود. مدرسه‌ها تعطیل. بیکار بودم؛ زدم تو کارِ فروشِ نوارهای غیرِمُجاز] رفتم سراغِ آقای جعفری، ریش‌سفیدِ محلّه؛ هَمرام بیاید برویم پاسگاه، پادرمیانی کند. نبود. کسِ دیگری هم یافت نکردم. نمی‌باس هم یافت می‌کردم. عصرِ پنج‌شنبه بود. همه رفته بودند گورستان، فاتحه‌ی اموات. یادم به علی‌آقا افتاد. از من بزرگ‌تر بود. درس نمی‌خواند، که اگر می‌خواند حالا باس مُهرِ مدرکِ لیسانسش هم خشک شده باشد. رفتم سوپرمارکتش. به مغازه‌ی خواربارفروشی‌اَش می‌گفت سوپرمارکت؛ بچه‌ها هم بِش می‌گفتند: علی سوپر! تو مغازه‌اَش بود. قصه‌اَم را بَراش گفتم. فی‌الفور کِرکِره‌ی مغازه‌اَش را داد پایین، هَمرام آمد. رفتیم پاسگاه. نشستیم تو راهرو. علی‌آقا رفت اتاقِ رئیس. آمد بیرون. رفت اتاقِ دیگر. یک‌چند دقیقه گذشت. در باز شد. صِدام کرد. بلند شدم رفتم داخل. جناب سروان که گروهبان‌دوم هم نبود، پشتِ میزِ آهنی‌اَش نشسته اَخم‌هاش تو هم بود…

جدول مشخصات
وزن 118 گرم
قطع

رقعی

نوع جلد

شمیز

نویسنده

رضا کاظمی

سال چاپ

1395

تعداد صفحه

120

بازنویسی

14021130

محصولات مشابه
نظرات کاربران

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “ته چشم هاش انگار مرگ دست تکان می داد (کتاب بوف39)”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

شما باید وارد حساب خود شده باشید تا قادر به اضافه کردن تصاویر در نظرات باشید.