تحقیقات پوآرو

کلیدها درست بیرون در بودند. هنگامی که دستش را به سمت آنها دراز کرد، اتفاقی باورنکردنی افتاد. ناگهان همه چراغها خاموش شدند. درها به هم کوبید شده، و از سمت دیگر اتاق صدای بلند و گوشخراش جیغ زنی به هوا برخاست. لرد یاردلی فریاد زد:
– خدای من! صدای مود بود! چه اتفاقی افتاده؟
مثل کورها دویدیم به سمت در و در تاریکی مثل توپ به هم خوردیم. تا بتوانیم پیدایش کنیم چند دقیقه‌ای گذشت. عجب منظره‌ای جلوی چشممان دیدیم! بانو یاردلی بیهوش روی کف مرمر افتاده بود و علامت قرمزی روی گلوی سفیدرنگش، یعنی جایی که گردنبند از روی گردنش آویزان بود دیده می‌شد. وقتی بالای سرش خم شدیم، و هنوز نمی‌دانستیم زنده است یا مرده، پلکهایش از هم باز شد و با زمزمه دردناکی گفت:
– مرد چینی، مرد چینی … درِ کناری.