(داستان های انگلیسی،قرن 20م)
0/5
(0 نظر)
وزن | 215 گرم |
---|---|
قطع |
رقعی |
نوع جلد |
شمیز |
نویسنده |
الکس جورج |
سال چاپ |
1403 |
تعداد صفحه |
288 |
بازنویسی |
14031017 |
2,350,000 ریال
(داستان های انگلیسی،قرن 20م)
در امتداد ساحل رودخانه پیش میرفتند. هر قدمی که جلو میگذاشتند، یک قدم به مرگ نزدیک میشدند.
چندین هفته بود که پیش میرفتند و سر نیزهی سربازان عثمانی پشت سرشان بود. دشتهای آناتولی شرقی خشونت بیحدی داشت. پناهگاهی در کار نبود و غذا اندک بود. هر شب کاروان اسیران پیاده از پا میافتادند و صبح خیلیها بلند نمیشدند. لباس مردهها را به سرعت میدزدیدند. جنازههای برهنه را کنار جاده روی هم تلنبار میکردند تا کلاغها خدمتشان برسند. اول پیرها و ناتوانها میمردند و بعد نوبت بچهها میرسید. سورن بالاکیان یادش بود که مادر جوانی با دستهای خالی خود برای نوزادش قبر میکند. اندوهگین و گریان مثل سگی که استخوانی را در خاک چال میکند، پنجه در خاک میکشید. وقتی چاله به نیمه رسید گروهی سرباز خندان او را به بیشهای در آن حوالی کشاندند. سورن دیگر او را ندید.
ارمنیها را در منطقه از خانه و کاشانهشان میراندند و به سمت شرق و دشتهای سوریه میراندند که بمیرند.
فرات از خونشان سرخ بود.
سورن از کنار مادرشان تکان نمیخورد. فقر و فلاکت و خستگی زن را به روزی انداخته بود که سورن او را نمیشناخت. چشمهایش را به زمین دوخته بود و زیر لب دربارهی خانهشان حرف میزد که از آن رانده شده بودند. دربارهی فقدان بزرگتر حرفی نمیزد، همان که هر بار سورن به فکرش میافتاد توی دلش خالی میشد اندوه چیزی را درون مادرش سوزانده بود.
روستاییها را مجبور میکردند بدون هیچ بالاپوشی بیرون زیر آسمان پرستاره بخوابند. مادر سورن هر شب به چنان خواب عیقی فرو میرفت که حتی فرصت کابوس دیدن هم نداشت. کنار مادرش دراز میکشید و نفس او را تماشا میکرد که مثل ابری سفید از دهانش بیرون میزد.
وزن | 215 گرم |
---|---|
قطع |
رقعی |
نوع جلد |
شمیز |
نویسنده |
الکس جورج |
سال چاپ |
1403 |
تعداد صفحه |
288 |
بازنویسی |
14031017 |
هنوز حساب کاربری ندارید؟
ایجاد حساب کاربری
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.