(ادبیات انگلیس،گلاسه)
0/5
(0 نظر)
وزن | 353 گرم |
---|---|
قطع |
رقعی |
نوع جلد |
شمیز |
نویسنده |
کنستانس هون |
سال چاپ |
1402 |
تعداد صفحه |
240 |
بازنویسی |
14021010 |
2,250,000 ریال
(ادبیات انگلیس،گلاسه)
چمدانم را آوردند، مشغول درآوردن وسایلم شدم. آهى از سر آسودگى خاطر سردادم، و پیرهن چرکم را از تن درآوردم. صورتم را در لگن آب سرد فرو برده بودم که در باز شد و صدایى سرد و نافذى گفت: «لیزا، برگرد قیافهات را ببینم!»
بارونس فن هلشتاین در سالهاى آخر شصتِ عمر بود. هنوز باریکاندام و قِبراق بود؛ پیرهن تافته سیاهى به تن داشت، با حاشیه تورى در اطراف گردن؛ برق دانههاى جواهر در موهاى سفیدى که به دقت آرایش شده بود بهچشم مىخورد. من و مادربزرگم یک چند در یکدیگر خیره شدیم؛ سپس آه کشید و گفت:
«به خوشگلى مادرت نیستى، امّا اى تا اندازهاى به او رفتهاى. چشمات قشنگاند؛ پوستت هم لطیف است. خوشحالم که مىبینم مثل بسیارى از زنهاى انگلیسى صورتت را خراب نکردهاى. بیا عزیزم، بیا مرا ببوس.»
گونهاش سرد بود و بوى عطرى ملایم و گرانبها از آن به مشام مىرسید. لحظهاى بغلم کرد، و بعد رهایم کرد و گفت: «بیش از یک هفته است منتظرت هستم. چهطور شد دیر کردى؟»
«قطار چندین روز تو راه ماند… وسیلهاى هم نبود که اطلاع بدهم…»
شکسته بسته توضیح مىدادم که میان حرفم دوید و با حرکتى تحقیرآمیز گفت: «اَکّ! نمىخواهد بگویى. قطار! این اختراع مزخرف. من نمىدانم این مردم چطور مىتوانند با آن سفر کنند. خوب، دیگر… فکرش را نکن. بالاخره رسیدى. زودى لباس بپوش. عدهاى پایین هستند؛ مىخواهم آنها را ببینى».
گفتم: «اوا، خواهش مىکنم… حالا نه. نمىتوانم… باور کن نمىتوانم!»
وزن | 353 گرم |
---|---|
قطع |
رقعی |
نوع جلد |
شمیز |
نویسنده |
کنستانس هون |
سال چاپ |
1402 |
تعداد صفحه |
240 |
بازنویسی |
14021010 |
هنوز حساب کاربری ندارید؟
ایجاد حساب کاربری
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.