اتمام موجودی
توی اولین خاطره سه سالمه و دارم سعی میکنم خواهرم را بکشم. بعضی وقت ها این قدر واضح یادم می آد که خارش دستم رو از روی بالشی و نوک تیز دماغ خواهرم رو کف دستم حس میکنم.
هیچ شانسی در مقابل من نداشت، با این حال باز موفق نشدم، بابام اومد داخل اتاق ، بیدار شده بود چیزی بخوره. اون شب خواهرم رو نجات داد. من رو برگردوند توی تختم و گفت: «این اتفاق دیگه هیچ وقت نباید بیفته.»
بزرگ تر که شدیم، انگار من وجود نداشتم، مگه توی مسائلی که به خواهرم ارتباط پیدا میکرد. وقتی روبه روم اون سمت اتاق خوابیده بود، نگاش میکردم، سایه بلندی تخت هامون رو به هم می رسوند. راه های پیش روم می شمردم: سم ریختن توی غذاش، نگه داشتن سرش زیر آب، اصابت، صاعقه، و…
0/5
(0 نظر)
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.