اتمام موجودی
مریم دوست داشت که مهمان به کلبه بیاید. ارباب ده و هدیه هایش، بی بی جون و کمر دردش وغیبت های بی انتهایش،والبته، ملا فیض الله. اما هیچ کس نبود، هیچ کس که مریم آرزوی دیدنش را داشته باشد. شب های سه شنبه دلهره به سراغ مریم می آمد. خوابش آشفته می شد می ترسید که گرفتاری کاری برای جلیل پیش بیاید و نتواند پنجشنبه بیاید و مریم مجبورشودتمام هفته آینده را به انتظارش بنشیند.چهار شنبه ها، اطراف کلبه پرسه می زد،با اضطراب خوراک مرغ ها را در مرغ دانی می ریخت. بی هدف راه میرفت،گلبرگ های گلها را میکند و پشه های روی بازویش را کنار می زد. سرآخر هم پنجشنبه ها کارش فقط این بود که به نهر زُل بزند و صبر کند. اگر جلیل دیر می آمد، ترس کم کم تمام وجودش را پُر می کرد. زانوهایش شُل می شد، و ناچارمی شد برود و جایی دراز بکشد. بعد ننه می گفت:” بیا آمد، پدرت، با همه جلال و شکوهش.” وقتی مریم اورا می دید که از روی سنگ های رودخانه می پَرد وسراپا خنده دست تکان می دهد،ازجا می پرید.مریم می دانست که ننه رفتار اورا تماشا میکندورفتارش را ارزیابی می کند.اوهمیشه سعی میکرد درچارچوب دربایستد وپدرش را آهسته نگاه کند که به سمتش می آید وبه سمتش ندود. او جلوی خودش را می گرفت و صبورانه او را که از میان علف های بلند می آمد تماشا می کرد. کُت قرمزش را بر دوشش انداخته بود و کراواتش با وزیدن باد حرکت می کرد. وقتی جلیل به محوطه می رسید کُتش را بر روی تنور می انداخت و دست هایش را باز می کرد. مریم اول راه می رفت بعد به سمتش می دوید. جلیل او را در آغوش می گرفت و او را بالا و پایین می انداخت، مریم هم جیغ جیغ می کرد. در بین زمین و آسمان مریم صورت جلیل را از بالا می دید، خنده گشاد و الکی اش، فرق سرش، شکاف سرش، چانه شکاف دارش که نوک انگشت مریم به خوبی در آن جا می شد، دندان هایش، سفیدترین دندان ها در شهری که دندان همه کرم خورده بود. او سبیل های مرتبش را دوست داشت و این که پدرش بدون توجه به شرایط آب و هوایی کُت می پوشید. قهوه ای سوخته، رنگ مورد علاقه پدرش بود با دستمال سفید سه گوشی که روی جیب سینه اش می گذاشت. سر آستین می بست و کراوات قرمز که معمولا قرمز بود و آن را شُل می بست. مریم خودش را هم در انعکاس چشم های قهوه ای جلیل می دید:موهایش افشان بود وصورتش از هیجان می درخشید، آسمان پس زمینه اش بود. ننه می گفت همین روز هاست که مریم از دستش بلغزد و زمین بخورد و استخوان هایش بشکند. اما مریم باورش نمی شد که از دست جلیل بیافتد. او ایمان داشت که همیشه آرام در دستان تمیز و آراسته پدرش پایین می آید. آن ها بیرون کلبه درسایه می نشستند و ننه برایشان چایی می آورد. جلیل و اوبا لبخند زورکی و سرتکان دادن از یکدیگر تشکر می کردند. جلیل هیچ وقت از سنگ پرت کردن ها و نفرین های ننه چیزی نمی گفت. برخلاف سرزنش هایی که ننه در غیاب جلیل بر علیه اش می گفت، درحضورش آرام و متین بود. موهایش را می شست، دندان هایش را مسواک می زد و بهترین رو سری اش را می پوشید. خیلی آرام روبرویش بر روی صندلی می نشست و دست هایش را روی دامنش می گذاشت. هیچ وقت مستقیم به او نگاه نمی کرد و بد زبانی هم نمی کرد. وقتی می خندید دست هایش را جلوی دهانش می گرفت تا دندان های بدش را پنهان کند. ننه از کار و بارش و زن هایش پرسید.وقتی به او گفت که از بی بی جون شنیده که جوان ترین زنش، نرگس، سومین بچه اش را حامله است، جلیل با تواضع لبخندی زد وسر تکان داد. ننه گفت:”خوب. باید خوشحال باشی،حالا چند تا بچه داری؟ده تا، ماشاالله، درسته ده تا؟” جلیل گفت بله، ده تا البته اگر مریم را هم حساب کنی یازده تا. بعدا وقتی جلیل رفت، مریم و ننه بحث کوچکی کردند مریم گفت ننه او را فریب داده. بعد ازچایی با ننه، مریم و جلیل همیشه برای ماهیگیری به نهر می رفتند. او به مریم یاد می داد که چه طورنخ را بیندازد و آن را بپیچاند و قزل آلا بگیرد. او یادش می داد که چه طور قزل آلا را تمیز کند و با یک حرکت گوشت ماهی را از آن جدا کند و تا زمانی که منتظر نوک زدن ماهی بود برایش نقاشی می کشید. به او یاد می داد که چه طور فیل را با یک حرکت بدون برداشتن قلم از کاغذ بکشد.به او آهنگ یاد می داد وباهم می خواندند: لی لی، لی لی حوضک ماهی کوچولو نشسته لب حوض قُلپ قُلپ آب خورده سنگین شده، خواب رفته و غرق شده.
0/5
(0 نظر)
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.