نمایش 9 12

مجموعه اشعار شیر کو بی کس

9,250,000 ریال

پیپ چرچیل را لای لب‌هایم گرفتم
پیپ گفت:
«مرا سر جای خود بگذار و ادای کسی را درنیار!»
کلاه چارلی چاپلین را بر سرم گذاشتم
کلاه گفت:
«من مال تو نیستم
مرا بردار و ادای کسی را درنیار!»
موهایم را مثل موهای هیتلر شانه کردم
موها گفتند:
«ما را هرچه زودتر به حالت خود برگردان!»
سبیل‌ام را به شکل سبیل استالین درآوردم
سبیل گفت:
«مرا یا بتراش
و یا به حالت اول برگردان!»

سالاریها

1,750,000 ریال

همه بابا را مى‌شناختند. او دیگر جزو اثاث خانه شده بود.

همه‌شان روزهاى عزت و جلال او را دیده بودند و هم دوران ذلتش را که دیگر چشم‌هایش یاراى قرآن خواندن نداشتند و پیرمرد فقط مى‌توانست روزهاى مهمانى و روضه‌خوانى وظیفه دربانى را انجام دهد، گاهى آفتابه لگن بیاورد و فرمان ببرد و پیغام بیاورد. یکى از وظایفش هم این بود که در سقاخانه زیر بازارچه شمعى روشن کند.

با چه مصیبتى توانست خود را در این خانه جا دهد. آن زمان که او را در کنار چوبه دار نیمه‌جان بلند کردند و قزاقى به او گفت: «بلند شو برو پى کارت. خدا عمرى دوباره به تو داد.» تاب برخاستن نداشت. سرش گیج مى‌خورد. چشم‌هایش از خاک و اشک گلین شده بود. چون به حال آمد چند قدم آن‌طرف‌تر نعش آقاموچول دامادش را دید. بعد گارى آوردند و دو مرده را بار کردند و بردند. بنده خدائى به او یک تکه نان داد. آن را نیش کشید. پاى پیاده برگشت رو به قهوه‌خانه‌اى که شب پیش آنجا با زیور و آقا موچول اطراق کرده بود. دخترش را ندید. هرچه گشت پیدایش نکرد. زن مش رحیم افسار الاغ را در دست داشت. زنک هاج و واج بود. نمى‌فهمید چه خبر شده. براى چه مش رحیم صبح سحر رفته و دیگر برنگشته. موقعى که قزاق‌ها آمدند، اصلا هفت پادشاه را خواب مى‌دید. از این و آن شنیده بود که زیور براى نجات پدر و شوهرش به خانه حاکم رفته. زن مش رحیم هرچه زور به خرج داد نتوانست توله را نگه دارد. سگه دنبال زیور رفت و غیبش زد.

ماه‌ها طول کشید تا بابا فهمید حاکم، یعنى خان سالار، دستور بازداشت دهاتى‌ها را داده است. آنقدر دم در خانه روى همین سکو نشست و از قزاق و لر، کلفت و نوکر، کنیز و غلام، خفت کشید تا خان‌سالار دلش رحم آمد و او را به طویله فرستاد. یقینش شده بود که در این خانه و فقط اینجا مى‌تواند سراغ دخترش زیور را بگیرد و جاى پاى او را پیدا کند.

زمستان بی بهار

6,420,000 ریال

مادرم جیغ مى‌کشد، مادربزرگ دستپاچه است… بیست و هفت رمضان است. خاله رابعه هنّ و هن‌کنان رسیده است، ماتش برده است… مادرم جیغ مى‌زند ــ و من بى‌تابم و درجا وول مى‌خورم. بیست و هفت رمضان است، سال هزار و… بقیه‌اش را نمى‌دانم… آنها هم نمى‌دانند. مادربزرگ فقط مى‌گوید بیست و هفت رمضان ــ و همیشه هم با تعجب ــ که با این حال چرا این همه نااهل! بیست و هفت رمضان سال هزار و… روز تولد من است…

خاله رابعه رفته است ماما را صدا کند ــ درد مادرم شدت کرده است، من بیتابم، بازیم گرفته است ــ مادربزرگ بیقرار است. واى این خاله رابعه چقدر طول داد! خاله رابعه همسایه ما است… همسایه همه است. بی‌خود و بى‌جهت براى همه کار مى‌کند، براى همه فرمان مى‌برد، بى‌هیچ توقّعى، و سپاسگزار همه است ــ بی‌خود و بى‌جهت. خانه کسى چیزى نمى‌خورد، همیشه همه چیز خورده است، و همه چیز را همین الآن خورده… خدا زیاد کند! با این همه مقدمش در هیچ خانه‌اى گرامى نیست، هرچند همه به او کار مى‌سپارند، و او کار همه را انجام مى‌دهد، بى‌هیچ چشمداشتى… عیبش این است که همه را همسر و همبر خود مى‌داند…

خاله رابعه هنوز نیامده است، و درد مادرم شدت کرده است، و من بى‌تابم. خیال دارم به سلامت ورود کنم، و خیال دارم به سلامت از همان بدو ورود پهلوان میدان باشم ــ هیچ خوش ندارم مثل بچه‌هاى داستانى با من رفتار شود، که تا ورود مى‌کنم بروم توى «فریزر»، و باشم تا موقعى که نویسنده هوس مى‌کند خورش کدویى یا بادمجانى براى خواننده بپزد، و آن وقت مرا از فریزر درآورد و بخورد خواننده بدهد. نه، مى‌خواهم از همان اول در جریان باشم، همه چیز را ببینم و همه چیز را بدانم…

مثنوی معنوی

7,250,000 ریال

بشنو از نى چون حکایت مى‌کند از جدایى‌ها شکایت مى‌کند
کز نیستان تا مرا ببریده‌اند از نفیرم مرد و زن نالیده‌اند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق تا بگویم شرح درد اشتیاق
هرکسى کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیّتى نالان شدم جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم
هرکسى از ظنّ خود شد یار من از درون من نجست اسرار من
سرّ من از ناله من دور نیست لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست لیک کس را دید جان دستور نیست
آتشست این بانگ ناى و نیست باد هرکه این آتش ندارد نیست باد
آتش عشقست کاندر نى فتاد جوشش عشقست کاندر مى فتاد
نى حریف هرکه از یارى برید پرده‌هاش پرده‌هاى ما درید
همچو نى زهرى و تریاقى که دید همچو نى دمساز و مشتاقى که دید
نى حدیث راه پرخون مى‌کند قصّه‌هاى عشق مجنون مى‌کند
محرم این هوش جز بیهوش نیست مرزبان را مشترى جز گوش نیست
در غم ما روزها بیگاه شد روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گو رو باک نیست تو بمان اى آنکه چون تو پاک نیست
هرکه جز ماهى ز آبش سیر شد هرکه بى‌روزیست روزش دیر شد
در نیابد حال پخته هیچ خام پس سخن کوتاه باید والسّلام

فرهنگ مدارا (مقالاتی در باب ادبیات و فرهنگ)

1,550,000 ریال

به گمان من، هنوز نه. هنوز هم باید دلایل دیگری را جست‌وجو کنیم. هنوز باید در هزارتوی کلام حافظ کندوکاو کنیم. شاید گوشه‌های دیگری از این راز بر ما فاش شود. اما این کندوکاو از چه راه‌هایی و چگونه باید انجام شود؟
سنجش شعر حافظ بر اساس معیارهای بلاغت و معانی و بیان قدیم یا حتی بر اساس معیارهای قرن بیستمی نقد ادبی (نقد نو، فرمالیسم، ساختارگرایی و…) اگرچه لازم است، اما کافی نیست. شعر حافظ را باید در گستره‌ای وسیع‌تر مورد بررسی قرار داد و نسبت آن را با تاریخ ایران، فرهنگ ایرانی، فلسفه و کلام ایرانی / اسلامی، و فراتر از آن با میانگین فرهنگ بشری در قرون وسطی سنجید. از این رو برای درک حافظ، تسلط بر دانش ادبی کفایت نمی‌کند و ورود صاحب نظرانی از حوزه‌های مختلف علوم انسانی به قلمرو حافظ پژوهی ضروری است.
آنچه از من و امثال من بر می‌آید نهایتا این است که پرسش‌هایمان را پیش روی آن صاحب نظران بگذاریم و بحث و فحص درباره‌ی حافظ را به بحث و فحصی کلی‌تر در باب تاریخ و فرهنگ خودمان گره بزنیم. بنابراین سخن من در اینجا، در محضر شما و در کنگره‌ی یادروز حافظ در واقع چیزی فراتر از طرح چند پرسش نخواهد بود. یکی از پرسش‌هایی که به ویژه در سال‌های اخیر برای من مطرح بوده این است که آیا راز محبوبیت شگفت‌انگیز حافظ در بین ما ایرانی‌ها این نیست که حافظ عصاره‌ی فرهنگ چندهزارساله‌ی ما را، از بد و خوب، با زیرکی چنان در هم آمیخته که ما با نگریستن در آن گویی خودمان را می‌بینیم؟ آیا حافظ حاصل جمع حافظه‌ی جمعی تاریخی و برآیند تمام ضعف‌ها و قوت‌های فرهنگی، اخلاقی و ادراکی ما ایرانیان، حتی در همین لحظه‌ای که من با شما سخن می‌گویم نیست؟

اروس (مفاهیم روانکاوی)

950,000 ریال

اروس، میل جنسی و «تفاوت اساسی»: فانتزی‌های دو کودک

دختربچه‌ای هفت‌ساله، پس‌از هفته‌ها ادرار کردن به‌شکل پسرها (ایستادن مقابل توالت)، از مادرش پرسید: «اون کار هم مثل ادرار کردن آدم‌ها روی همه؟» ظاهرا طفل در این مرحله با شنیدن پاسخ «نه» خوشحال شد و دیگر نپرسید که اگر این آن نیست، پس چیست. احساسی که داشت نشان می‌داد در آن لحظه داشتن اطلاعات دقیق درباره عمل جنسی (اطلاعاتی که به آنها دسترسی داشت) برایش مهم نبود، به‌موقع خودش به آنها دست می‌یافت… .

فکر نمی‌کنم درست باشد که بگوییم دختربچه دلش می‌خواست پسر باشد. بیشتر به نظر می‌رسد که می‌خواست هم دختر باشد و هم پسر. در مدل آمیزشش هر دو قادر به کار مشابهی هستند: ادرار کردن روی یکدیگر.

در این مرحله از رشد دختربچه، تفاوت میان جنسیت‌ها و نیز نسل‌ها هنوز مطرح نیست.

در مقابل، در رویای خواهرش که دو سال از او بزرگ‌تر است، شاهد تمایزگذاری هیجان‌انگیزی میان دخترها و پسرها هستیم. در رویا، دختر همراه دوستش در دستشویی دخترانه مدرسه بود. هرکدام در یکی از اتاقک‌های توالت بودند و در اتاقک‌ها هم باز بود. دو تا از پسرهای هم‌کلاسی‌شان وارد دستشویی شدند. دختر به سرعت در را بست. دیگر نگران این نبود که پسرها او را ببینند، در این فکر بود که چون در اتاقک توالت دوستش همچنان باز بوده، حتما پسرها او را دیده‌اند.

بعد دختر در همان استراحتگاه ساحلی بود که هر سال با خانواده‌اش به آنجا می‌رفت. استراحتگاه در آتلانتیک است و امواج عظیم اقیانوس مناسب موج‌سواری. چندین فک هم در دریا شناورند. در رویا، دختر در آب‌های عمیق منتظر موجی است که بتواند روی آن موج‌سواری کند. نمی‌تواند خانواده‌اش را ببیند، اما آنها در همان نزدیکی او در دریا هستند.

میان دو آتش:حقیقت،جاه طلبی و سازش در روسیه دوره پوتین (نگاه تاریخی-سیاسی 3)

1,150,000 ریال

بسیاری از شهروندان شوروی از ‏یک سو از روی ترس و از‏ سوی دیگر با درایت و فراستشان توانسته بودند به نحوی خود را به دولتی که بر آنها حکم می‏راند پیوند زنند؛ نهادی که احترام و اعتمادی به آن نداشتند، ولی قدرت غلبه بر آن یا امکان زندگی بدون آن برایشان متصور نبود. چنین روالی همان سازوکار بقا بود که در آن شهروندان و دولت همکاری ناخودآگاهانه‏ای داشتند و افراد آزادی فردی و تحقق نفسشان را به ‏نمایندگی از دولت سرکوب می‏کردند. «انسان شورایی» لوادا، که هم مدبر و منفعل بود و هم بی‏اعتماد و بی‏اعتنا، دریافته بود بازی شخصیِ خودش در زمین بازی نظام سیاسی بی‌دردسرتر است. جسارت شکلی از ایستادگی و مقاومت به‏ خود گرفته بود که در اصل منفعلانه بود. درست همان‏طور که سردبیر مجلۀ پرسش‏های فلسفه در مواجهه با لوادا عمل می‏کرد. او جوان و اندیشمندی نسبتا پیشرو بود که از انتشار آثار لوادا سر باز می‏زد و درعین‏حال اجازه نمی‏داد انتقاد و حمله‏هایی که به لوادا می‏شد نیز در مجله‏اش چاپ شود. به‏هر‏حال، سردبیر مجله به ‏قول خود وفا کرده بود و لوادا قدردانی اکراه‏آمیزی از او در دل داشت.