باغ مخفی
2,250,000 ریالزن که آشفته به نظر میرسید با تتهپته فقط گفت که دایه نمیتواند بیاید. وقتی مری که به شدت خشمگین شده بود لگدی به او زد، زن آشفتهتر شد و تکرار کرد که امکان ندارد دایه بتواند پیش ارباب کوچولو بیاید.
صبح آن روز اوضاع و احوال مرموز به نظر میرسید. کارها نظم و ترتیب همیشه را نداشتند و از قرار معلوم تعدادی از مستخدمهای بومی غایب بودند. آنهایی را هم که مری میدید، با چهرهای وحشتزده و رنگپریده شتابان یا دزدکی به این طرف و آن طرف میرفتند. با وجود این، کسی چیزی به او نمیگفت. دایه هم پیشش نیامد. مری تمام صبح را تنها به حال خود رها شد. عاقبت سرگردان و بیهدف به باغ رفت و زیر درختی نزدیک ایوان سرگرم بازی شد. مثلا داشت برای خودش باغچه درست میکرد. گلهای قرمز و درشت ختمی را به تودههای کوچک خاک فرو میبرد، با این حال، با گذشت زمان عصبانیتر میشد و فحشهایی را که بعد از برگشت دایه میخواست به او بدهد با خودش زیر لب تکرار میکرد:
-خوک! ای بچه خوک!
چون بدترین فحشی بود که میشد به بومیها داد. کمی بعد مری که همینطور داشت با حرص دندانهایش را به هم میفشرد و پشت سر هم این فحش را تکرار میکرد صدای مادرش را شنید که همراه مردی به ایوان میآمد. مرد جوان و خوشقیافه بود و آنها با لحنی عجیب، آهسته با هم حرف میزدند. مری مرد جوان را که شبیه پسربچهها بود، میشناخت و شنیده بود که این افسر جوان به تازگی از انگلستان آمده است. مری به مرد چشم دوخت، ولی نگاهش بیشتر به مادرش بود. هروقت شانس دیدن مادرش نصیبش میشد، تلاش میکرد با دقت نگاهش کند. خانم ارباب که دخترک هم اغلب به همین نام خطابش میکرد، زنی بسیار زیبا، ترکهای و بلندقد بود و همیشه لباسهای قشنگی میپوشید. موهایش شبیه به ابریشم فرزده بودند. بینی ظریف و کوچکی داشت که به او چهره ای متکبر میداد…
باکره ها
قیمت اصلی: 2,820,000 ریال بود.2,538,000 ریالقیمت فعلی: 2,538,000 ریال.چه شد که کارش به اینجا رسید؟
یک سال از زندگیاش تقریبا نامحسوس گذشته بود و حالا در میان طوفان خاطرات رها شده بود. زندگیای که سراغ داشت، نابود شده بود و ماریانا در این نقطه به جا مانده بود: سیوششساله، تنها و مست در یک شب یکشنبه، درحالیکه به کفشهای یک مرد طوری چنگ میانداخت انگار برایش چیز مقدسی بودند، و شاید واقعا چنین بود.
چیزی زیبا، چیزی مقدس مرده بود. و تمام آنچه به جا مانده بود، کتابهایی بودند که میخواند، لباسهایی که میپوشید و چیزهایی که لمس میکرد، چیزهایی که هنوز بوی او را میدادند و طعم تنش را بر زبان تازه میکردند.
به همین خاطر وسایلش را دور نمیریخت. با نگهداشتن آن خرتوپرتها میتوانست سباستین را زنده نگه دارد، هرچند کم. اما اگر از خیرشان میگذشت، به کل او را از دست میداد.
اخیرا از روی یک کنجکاوی بیمارگونه تمام آثار فروید پیرامون غم و اندوه را مجددا خوانده بود. میخواست بداند دقیقا با چه چیزی روبهرو است. بهزعم این دانشمند پس از مرگ یک عزیز، فقدان واردشده باید از نظر روانشناختی برای بازماندگان پذیرفته شود و خاطره آن فرد پنهان گردد، وگرنه ممکن است سوگواری طولانی شود، که فروید نامش را مالیخولیا گذاشت و ما به آن افسردگی میگوییم.
ماریانا اینها را می فهمید. میدانست که باید سباستین را فراموش کند، اما نمیتوانست. چون هنوز عاشقش بود. گرچه برای همیشه رفته بود، اما هنوز دوستش داشت، عشقی ورای این دنیا. ورای این دنیا، ورای این دنیا. این جمله دیگر از کجا آمد؟ احتمالا از تنیسون.
ورای این دنیا.
دقیقا چنین حسی داشت. سباستین که مرد، دنیا پیش چشمانش رنگ باخت. زندگی خاموش و خاکستری شد و در ورای این دنیا، در پشت غباری از غم پناه گرفت.
ماریانا میخواست از چشم دنیا پنهان شود؛ از تمام هیایو و درد آنکه هرگز کم نبود. دلش میخواست در محل کار و در خانه زردش پیله ببندد.
و اگر آن شب در ماه اکتبر، زویی به او زنگ نمیزد، همانجا در پیله خودش میماند.