پروانه های بنفش
2,200,000 ریالاز شیطنت غیرمستقیم میثم خندهام گرفته بود. بهطور واضحی میخواست تا صبح با او چت کنم.
خودم که حرفی برای گفتن نداشتم. نوشتم:
-میشنوم.
و ایموجی خنده و چشمک هم فرستادم.
تا صبح نوشت و من خواندم. گاهی حرفهای متفرقه… گاهی دلنوشته و گاهی هم شعر.
از همان شب فهمیدم به شعرهای سهراب سپهری بیشتر علاقه دارد.
وقتی از علاقهمندیهای من پرسید مردد ماندم چه جوابی بدهم.
هیچوقت فکر نکرده بودم به چیزی در این دنیا علاقهمندم؟
حرفهای میثم من را به فکر فرو برده بود. چه هدفی در زندگی داشتم؟ برای چه چیزی میجنگیدم و به امید برآوردهشدن کدام آرزو صبح از خواب بیدار میشدم؟
اصلا آرزویی داشتم؟
نزدیک سحر خوابم برد و یادم نمیآمد با میثم خداحافظی کردهام یا نه.
پلکهایم را که باز کردم یک وویس از طرف خشایار آمده بود. با ترس وویس را لود کردم و صدای عربدههای عصبانیاش در اتاق پیچید:
-برای چی تا چهار صبح آنلاین بودی؟ داشتی با کدوم حرومزادهای چت میکردی؟
صدای فریادش چهارستون بدنم را لزراند. هنوز آنلاین بود که به محض سین شدن من زنگ زد.
گوشی در دستم ویبره میرفت و من جرات نداشتم جواب بدهم.
قلبم تند میکوبید و اتاق دور سرم میچرخید.
تماس اول بیپاسخ ماند. میتوانستم حدس بزنم از این پشت خطماندن تا چه حد عصبانی شده بود.
-نیاز، بیداری؟
مامان از بیرون صدایم میزد.
تکانی خوردم و با ترس بلند شدم.
خشایار دست بردار نبود. انگار تا جوابش را نمیدادم بیخیال نمیشد. انگشتم روی دکمهی سبز رفت و همان لحظه تصویر میثم از جلوی چشمانم عبور کرد.
چرا باید جواب خشایار را میدادم؟ چرا یک بار تلاش نکردم بر این ترس بیموردم غلبه کنم.
گوشی را روی حالت سایلنت گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم.
دل و جرات پیدا کرده بودم؟ اگر جرات بود پس چرا زانوهایم میلرزید و راه رفتنم را سست میکرد؟
سایه شدم تا تو بمانی
2,950,000 ریالبا پولی که بابا برایم فرستاده بود تا موادغذایی بیشتری بخرم. چند دست مانتو و مقنعهی خوش رنگ خریداری کردم تا سر کلاسهای او بپوشم.
او هم انگار حال مرا داشت. شاید چون من دلم اینگونه میخواست فکر کردم حواسش جمع من است.
با غرور و جذبه وارد کلاس شد و سلام بلندی داد حینی که با دست اشاره میکرد دانشجویان سر جایشان بنشینند نیمنگاهی محتاطانه به کلاس انداخت و وقتی مرا در میز اول سمت خودش دید لبخندی محو زیر پوست صورتش دوید که از چشمان تیزبین و عاشق من دور نماند.
در کانون سینهام شعلههای سرکش عشق شعلهور شد و گونههایم از داغی قلبم دمبهدم سرختر شد و ضربان قلبم اوج گرفت.
احساس میکردم دانشجویی که در صندلی بغلدست من نشسته است صدای کوبش قلبم را میشنود و سرخی گونههایم را میبیند.
وقتی پای تخته رفت تا چیزهایی یادداشت کند با نگاه بیقرارم سرسری سرتاپای او را رصد کردم و قبل از اینکه سرش را سمت ما بچرخاند سرم را روی جزوههایم کج کردم تا پیش چشم او دوباره رسوا نشوم.
آنقدر دلتنگ و بیقرارش بودم که اگر ممنوعهها و خطفاصلهها نبود مثل دختربچهها، خودم را در آغوشش رها کرده و گونههای مردانهاش را غرق بوسه میکردم.
اما فقط توانستم با حظ غیرقابلوصفی چشم به سرتاپای او بیاندازم و تمام جزئیات پوشش و رفتارش را در ذهنم حک کنم.
این نگاههای عاشق و آتشین از چشمهای تیزبین او دور نماند زیرا وقتی مرا غرق خودش دید اخمی ملایم روی پیشانیاش نشست و چشمهایش را باریکتر کرد. نگاه دقیق و موشکافانهاش به من هشدار داد که اینگونه نگاهش نکنم و حواسم پی درسم باشد.
نامحرمان
3,100,000 ریالاز دانشگاه به خانه برمیگشتم که ماشینی جلوی پایم ترمز کرد. با دیدن آراز با آن تیپ دخترکشش که توی محله میتاخت، لبخندی روی لبم نشست. از کودکی علاقهی خاصی به او داشتم، اما جرات نشان دادن این حس را نداشتم. با دیدن لبخندم، لبهایش کش آمد و دندانهای سفید و مرتبش را به رخ کشید. چشمان مشکیش برق شیطنتی داشت که دلم برایش غنج میرفت. کمی سمت شیشه خم شدم و با لحن دوستانهای که همیشه بین ما جریان داست، گفتم:
-چی شده، دوباره این طرفا پلاسی؟ آقای خوشتیپ!
آراز خندهای کرد و گفت:
-اومدم موش کوچولوی فامیل رو تا خونه اسکورت کنم. بپر بالا!
با شیطنت لبخندی زدم و مانند همیشه که با او کلکل میکردم، گفتم:
-برو داداش پی کارت… کسی بفهمه من توی ماشین تیتیشت نشستم؛ دیگه محلت نمیذاره. میدونی که کسی تاب رقابت نداره.
-آخ آخ… چه بد… ترسیدم. حالا سوار شو تا بیشتر توجه دخترای خوشگل دانشگاهتون رو جلب نکردی؛ اونوقت حریف این همه کشته مردهی مونث نمیشم.
-نه بابا چه جدیم گرفتی… حالا کی به تو نگاه میکنه تا من هستم. اخمی کرد و به یکباره با لحن جدی گفت:
-چشمی که سمت تو بچرخه، کورش میکنم.
سوار شدم و از این حرف قند توی دلم آب شد. همیشه هوادارم بود و برخلاف اینکه پدرم به او اعتماد نداشت، من خیلی باورش داشتم. کولهام را روی پاهایم گذاشتم. با لبخندی سرخوش که از حضور او سرچشمه میگرفت، پرسیدم:
-چرا بابام نیومد؟ قرار بود دنبالم بیاد تا بریم انقلاب برای خرید کتاب.
آراز نیم نگاهی به صورتم انداخت. نگاهش رنگ خاصی داشت. مثل همیشه برق شیطنت نداشت. پسر عموی قلدر و تخسی بود، که قلب بیتابم را با هر رفتار سرکشانه اش به تکاپو میانداخت. عاشق همین جذبه و استقلالش بودم. هیچ وقت مجیز کسی را نمیگفت.
جان پناه
4,950,000 ریالبرای این طور زندگی کردن تعلیم دیدم بودم و نمی توانستم طور دیگری هم باشم، یعنی بلدش نبودم!
تنها یک کلمه برای معنا کردنم کافی بود “جان پناه”، جان پناهی که برای حفاظت از خانواده اش می جنگید، برای رسیدن به خواسته های شیطانی پدرش اسلحه می کشید و به قلب خطر رسوخ می کرد.
به وقتش هم از جانب پدرش به سگ هاری مانند شاهین به خاطر منافع خانواده اش فروخته می شد.
من این بودم، حرف های قشنگ پندار نه زندگی ام را عوض می کرد و نه آینده ای با خود همراه داشت.
فقط احساسات سرکوب شده ام را به غلیان می انداخت و بغض را به جانم. لبخند زدم، از آنها که خالی و پوچ است و به همه چیز می ماند جز لبخند! سرم را کمی کج کرده و به صورت جدی پندار که حرکاتم را زیر نظر داشت نگاه کردم و آرام گفتم:
-باور کن!
هیچ کدوم از حرف هات برام جذاب نیست.
حتی قلقلکمم نمی ده تا بهش فکر کنم طوفان!
می دونی چرا؟
چون یاد نگرفتم.
بغضی به گلویم حمله کرده و همه ی توانم را بلعید.
پندار منتظر شنیدن ادامه ی حرف هایم بود.
سکوتم را که طولانی دید پرسید:
-چیو یاد نگرفتی پناه؟
چرا حرفتو کامل نمی زنی؟
نفسم را عمیق بیرون فوت کردم.
باید بغضم را آرام می کردم تا وسط حرف هایم کار دستم ندهد.
پس از چند ثانیه دیر گذر صاف در مقابلش ایستادم و ادامه دادم:
-دختر بودن!
آره…
یاد نگرفتم دختر بودن رو.
پندار خون سرد، آرام و آهسته دستش را پیش کشید و گفت:
-من کنارتم.
برای یادآوری احساساتی که تا حالا فقط سرکوبشون کردی پناه.
چرا نمی خوای باور کنی؟
همین جمله برای دیوانگی ام کافی بود، نبود؟
انگشتانم را خلاص کرده و با همه ی توان او را عقب راندم و فریاد زدم:
-چون…
من تموم عمرم رو…
با تو و امثال تو زندگی کردم.
من بین شماها بزرگ شدم.
بین همجنس های تو!
بین هم فکرهای تو که چیزی جز نقشه های شوم و پلید تو مغز کثیفشون نداشتن.
هرمیس (2جلدی)
9,950,000 ریالبهت حرف قشنگ و امیدوارکنندهی پوچ نمیزنم اما… اما حالا میخوام حرفهای اون شبمو پس بگیرم. که گفتم به حضور من دل نبند. دل ببند چون من بیشتر از تو به من، به تو نیاز دارم اما باز هم میگم… حرف قشنگ نمیزنم. نمیگم که تا ابد هستم. نمیگم با دنیا میجنگم! من نمیتونم با دنیا بجنگم! تا ابد هم عمر نمیکنم اگر هم که منظور از ابد همون روز آخر عمر آدمهاست من نمیتونم تشخیص بدم که ابد من کجاست و مال تو کجا! اما اینو بهت قول میدم که اگر قرار باشه روزی من و تو از هم جدا بشیم این جدایی حتما و قطعا دلیل منطقی داشته باشه.
حرفهایش چقدر آرامم میکردند. صدایش… چقدر آرامش داشت. چه حس خوبی بود شنیدن صداقت. شاید کمی تلخ اما هزاران بار شیرینتر از شیرینیهایی که هیچ اعتباری به راست بودنشان نیست.
جاناتان مرغ دریایی
700,000 ریالیک عصر که مرغان دریایی روی شنهای ساحل ایستاده بودند و پرواز شبانه را انجام نمیدادند، جاناتان فکری کرده و تمام جراتش را جمع کرد و به سمت مرغ دریایی پیر رفت. اینطور که گفته میشد، او به زودی راهی جهانی فراتر بود.
جاناتان با کمی دستپاچگی گفت:
چیانگ.
مرغ پیر با مهربانی به او نگاه کرد و گفت:
-بله پسرم.
به جای اینکه گذر عمر او را ضعیف و افسرده کرده باشد، گذشت زمان او را قدرتمندتر کرده بود. او میتوانست بهتر از هر مرغ دریایی دیگر در گروه پرواز کند و مهارتهایی داشت که سایر پرندگان کمکم در حال یادگیری آنها بودند.
-چیانگ این دنیا که بهشت نیست، هست؟
مرغ پیر زیر نور ماه لبخندی زد و گفت:
-شما یک بار دیگر در حال یادگیری هستید. جاناتان، خوب از این به بعد چه اتفاقی میافتد؟ به کجا میرویم؟ آیا جایی به عنوان بهشت وجود دارد؟
نه جاناتان، بهشت مکان یا زمان نیست. بهشت کامل و بینقص بودن است.
او برای لحظهای سکوت کرد و بعد گفت:
-شما پرندهای بسیار سریع هستی. آیا نیستی؟
جاناتان گفت:
-من… من از سرعت لذت میبرم.
از اینکه مرغ پیر متوجه مهارتاش شده بود، متحیر، اما مغرور شد.
-جاناتان، زمانی که شما به سرعت ایدهآل برسی، بهشت را لمس خواهی کرد و آن سرعت ایدهآل هزار مایل یا یک میلیون مایل یا سرعت نور نیست چراکه هر عددی حد و مرز دارد و محدود است، ولی کمال هیچ محدودیتی ندارد. پسرم سرعت ایدهآل آنجا بودن است، بدون هیچ هشداری.
جیانگ ناگهان ناپدید شد و پنجاه پا دورتر کنار آب ظاهر شد. همهی اینها در عرض کسری از ثانیه اتفاق افتاد و دوباره غیب شد و مانند دفعهی قبل در عرض یکهزارم ثانیه روی شانهی جاناتان ایستاد.
توطئه آمیز 2
8,900,000 ریالدستش مشت شد، دندانی سائید و غرولند کرد:
-سعی کردم برات بهترین باشم و از تو فقط خواستم باهام مدارا کنی. ولی تو چیکار کرد؟ فقط پا رو دمم گذاشتی و زندگی رو به کام جفتمون زهر کردی. آخه من به چه زبونی باید بهت بگم لعنتی؟ من دوست دارم، میفهمی؟ دوست دارم! بهت خیانت نکردم، ولی تو کردی. درست عین نسرین! فرار کردی و خواستی آبروی من رو تو کل فامیل ببری. حالا از این که بهت مشکوکم ازم دلخوری؟ تو یک گوشی مخفی تو بساط من پیدا کنی، اولین فکری که به ذهنت میرسه چیه؟ هان؟
“هان” را چنان داد زد که آشکار لرزیدم و ترسیده چشم بستم؛ هیچوقت او را تا این حد عصبی ندیده بودم. همیشه در اوج عصبانیتش خونسرد بود و صدایش را بالا نمیبرد. ولی انگار امشب پا روی خط قرمزش گذاشته بودم که آنطور داغ کرده بود و هرچه دلش میخواست، میگفت.
خوف برم داشت؛ در آن واحد، تک و تنها، اگر بیشتر از آن عصبیاش میکردم، حکم مرگم صادر بود!
نفسنفس میزد و درست مانند یک گاو خشمگین به تماشایم ایستاده بود. من هم ترسیده مانند جوجهی زیر باران مانده، بهوضوح میلرزیدم و چشمهایم لبالب اشک بود.
کابوسم نباش
3,950,000 ریالبوسهای پشت دستم مهر کرد، سرم را با طنازی عقب کشیدم و مستانه خندیدم.
در آغوشم کشید و چرخید، آنقدر که به سرگیجه افتادم، اما عطر تنش اجازهی اخم و گلایه نمیداد.
سر روی سینهاش گذاشتم، به تپش قلبش گوش سپردم و به محض اعلام عاشقی به یکباره همهچیز با صدای جیغهای ممتد و گوشخراش عوض شد.
زیر سنگینی آوار زندگی کمر خم کردم و چشم به عشقی دوختم که نفسهای آخرش را میکشید، با گلویی که از زور خشم و جیغ به خسخس افتاده بود نالیدم:
-تو برای من فقط یه کابوسی!!
با دیدن چهرهی خندانش با عجز چشم بستم.
-التماست میکنم کابوسم نباش.