کتاب صوتی در سکوت یک شهر اثر بهناز علیپور گسکری داستان کوتاهی است از مردی که پسرش را به قتل رسانده است.
در قسمتی از کتاب صوتی در سکوت یک شهر میشنویم:
«آقای فرداد پسرش را کشته و …»
خبر کوتاه بود و هولناک. شب از یازده گذشته بود. امیر میگوید یازده یک ربع کم بود؛ اواخر بهار بود و هوا حسابی دونفره. خوابگاه را پیچانده بودیم و زده بودیم بیرون به خیابانگردی. دو هفته مانده بود به امتحانات و تعطیلی دانشگاه. اتفاق آنقدر دانهدرشت بود که از گلوی ذهنمان پایین نمیرفت. نمیخواستیم باور کنیم. حتی دربارهاش حرف نمیزدیم. ولی جلوی فکر کردن را که نمیشود گرفت، میشود؟
کاش تابستان بعدش نمیرفتیم. ما توی تهران برنامه زیاد داشتیم، دوست و رفیق هم فتّ و فراوان. جشن پایانترم میگرفتیم و صفا. ولی آن سال امتحان آخر را که دادیم، فردایش شهر خودمان بودیم. چی داشت آن شهر خفهی بیخاصیت که وقت و بیوقت هوایش میزد به سرمان؟ دست خودمان نبود. ولی آن روزها ولولهای دیگر به سرمان افتاده بود که به این راحتیها بیرونبرو نبود…