(داستان های انگلیسی،قرن 21م)
0/5
(0 نظر)
وزن | 349 گرم |
---|---|
نویسنده |
جنی کوینتانا |
سال چاپ |
1403 |
تعداد صفحه |
384 |
نوع جلد |
شمیز |
قطع |
رقعی |
بازنویسی |
14030225 |
3,450,000 ریال
(داستان های انگلیسی،قرن 21م)
همینطور مات و مبهوت مانده بودم و گوشهایم از عصبانیت داغ شده بود. حسی درونم بیدار شده بود که با همیشه فرق داشت: حس نفرت. نفرتی ژرف که مثل گوشت فاسد بوی گند میداد.
همهجا و همهچیز داشت دور سرم میچرخید. به دیوار مغازه تکیه دادم تا تهوعی که دچارش شده بودم، کمی بهتر شود. صورتم داغ شده بود. یک قطرهی درشت باران، چکید روی گونهام. و سپس… بارانی سیلآسا شروع به باریدن کرد. پهلوهایم داشت از آب خیس میشد. اما تکان نخوردم. همانجا بیحرکت ایستاده بودم، چون خاطرات یک روز پاییزی سی سال پیش برایم زنده شده بود، روزی کاملا متفاوت با امروز، یک روز عالی و گرم و آفتابی. همه میگفتند این وقت سال چنین هوایی بیسابقه ست. از آن روزهایی که پر از اتفاقات خوب میشود.
دستهایم را مشت کردم و غرق در این خاطرات، به سمت خانه رفتم. آن روز اتفاقهای خوبی افتاده بود. مامان گابریلا را بخشید. به خاطر موهایش. بله، او را به خاطر موهایش بخشید. آفتاب میدرخشید، پرندهها آواز میخواندند و مامان هم داشت مربا میپخت. آن روز من توی راه مدرسه، یک پر پیدا کرده بودم. عینکام. چه بلایی سر عینکام آمده بود؟ آها، عینکام شکست و باعث خندهی گابریلا شده بود. و ما قرار گذاشته بودیم بعد از مدرسه همدیگر را ببینیم.
آن روز پاییزی، از آن روزهای آفتابیای که انتظارش را نداری، از آن روزهایی که قرار است فقط اتفاقهای خوب بیفتد. این چیزی بود که مردم میگفتند. البته همه اشتباه میکردند. آن گرمای زودگذر و رنگهایی که به سرعت عوض شدند؛ برگهایی که زیاد روی درختها نماندند و آفتابی که رنگ باخت و کمرنگ شد. در پایان، آن روز، با آن زیبایی نماندنی، هیچ فرقی با روزهای دیگر نداشت.
وزن | 349 گرم |
---|---|
نویسنده |
جنی کوینتانا |
سال چاپ |
1403 |
تعداد صفحه |
384 |
نوع جلد |
شمیز |
قطع |
رقعی |
بازنویسی |
14030225 |
هنوز حساب کاربری ندارید؟
ایجاد حساب کاربری
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.